(( پیگیری فروش سهام عدالت اینجا کلیک کنید[][] ))
داستان کوتاه از شین براری

قرار شد آنها دوتایی؛ شب، فرشهای هال را جمع کنند و بخاری را بردارند. اما شب قهر کردند و زود خوابیدند. صبح؛ نقاش، فرشهای هال را جمع کرد و بخاری را برداشت. بعد گچهای آشپزخانه و هال را تراشید و به دیوار حمام بتونه زد. زن از اتاق که درآمد، هال بود. فقط یک جفت دمپایی دم در بود و بقیه ی هال خالی بود. نقاش، توی آشپزخانه سیگار میکشید و رنگ میزد.
زن از هال داد زد: "به دیوار نچسبه؟"
نقاش سرک کشید، گفت: "صبح شما به خیر".
زن گفت: "به شما هم به خیر. خاکسترش نچسبه؟"
نقاش گفت: "نمیچسبه" و خندید.
زن گفت: "میام الان". در دستشویی را که باز کرد، چیزی جنبید. خوب که نگاه کرد چیزی ندید. اما صدای چیزی میجنبید. خودش را -همان چیز- به جایی میمالید و میجنبید. کارش که تمام شد دید سوسک کوچکی از دیوارهی لیز کاسه بالا میآید، به لبه میرسد لیز میخورد و دوباره روی چاهک فی میافتد. آب را روی سوسک باز کرد. سوسک تقلا کرد. اما آب انداختش. با خودش بردش انتهای سیاهی باریکی که زن نمیدیدش و دیگر هم نمیجنبید. صورتش را خوب شست. حوله را که برداشت سوسکی از حوله افتاد.
بلند گفت: "اَه". با پا کوبید روی سنگ کف. اما سوسک نترسید. ایستاده بود و شاخکهایش را به هم میمالید. بعد از دستشویی بیرون آمد. دستهایش را با شلواری که پایش بود خشک کرد و به آشپزخانه رفت.
پرسید: "صبحانه که نخوردی؟"
نقاش همانطور که دو زانو نشسته بود و رنگ میزد، گفت: "نه هنوز". توی آشپزخانه کتری روی گاز بود و آبش قل میزد.
زن پرسید: "شما آب گذاشتی؟"
نقاش گفت: "با اجازه".
زن گفت: "کدبانویی هستی". خندیدند و آنوقت کمی هوا ابر شد. آن قدر که همه چیز به یک صبح خیلی زود تبدیل شد.
زن پرسید: "نیمرو درس کنم؟"
نقاش سرش را پایین انداخت، گفت: "نه زحمت میشه، من فقط چایی میخورم".
زن گفت: "چایی خالی که نمیشه".
توی یخچال خامه نداشتند. کره نیمه بود و همان یک دانه تخم مرغ هم شکسته بود.
زن سر و بدناش را از یخچال بیرون آورد، گفت: "پس پنیر میخوریم".
نقاش گفت: "دست شما درد نکنه". بلند شد قلم مویش را توی رنگ تابی داد. سیگارش را خاموش کرد و دوباره دو زانو نشست.
زن گفت: "یه چیزی بخور بعد رنگ بزن".
نقاش لبخند زد. دستهایش را شست و کنار در ایستاد.
زن گفت: "وایسادی چرا؟"
آن وقت نقاش، یکی از دو صندلی روبروی زن را تا دم در کشاند و رویش نشست. زن توی جفت لیوانها شکر ریخت و همشان زد. بعد روی صندلی تک افتاده نشست و شروع کرد به خوردن. نقاش هنوز روی صندلی دم در نشسته بود و پاهایش را تکان میداد. سیگارش را روشن کرد و پکی زد. بعد آرام یکی از لیوانها را از روبروی زن برداشت و دوباره دم در نشست.
زن که سرش پایین بود، بی خیال گفت: "پس صبحانه؟"
نقاش گفت: "ممنونم". آن وقت دوباره سیگار کشید. زن پنیر و نان را طرف نقاش سراند. پرسید: "چایی بریزم؟"
نقاش گفت: "ممنونم".
زن گفت: "یعنی بریزم یا نریزم؟"
نقاش مکثی کرد، بعد گفت: "ممنون، خودم میریزم".
زن خندید، گفت: "ای بابا". لیوان خالی را پر کرد. چایی از لبهها بیرون زد و روی کابینت ریخت.
زن پرسید: "کمد هم رنگ میزنی؟"
نقاش به دیوارهای آشپزخانه دست کشید، گفت: "رنگ چوب؟"
زن گفت: "نه همین رنگی، کرم یا سفید."
نقاش پرسید: "بزرگه؟"
زن گفت: "نه، توی اتاقه".
کُند پا شدند از آشپزخانه و هال گذشتند. گوشهی هال اتاق کوچکی از سرما در خودش قوز کرده بود. زن در اتاق را باز کرد. توی اتاق مرد هنوز خوابیده بود و لای پتو گم بود.
زن گفت: "اونه".
نقاش به مرد نگاه کرد که پیدا نبود و پایش از زیر پتو بیرون زده بود. گفت: "باشه" و رفت. زن توی اتاق آمد و در را بست. پردهها را باز کرد. حالا ابرها کمتر بودند و نور سستی از بالا میتابید. از آسمان برف میبارید. مرد تابی خورد. چشمهایش را باز کرد، پرسید: "نقاشهاس؟" زن سر تکان داد و به لبهایش ماتیک سرخی زد.
پرسید: "چیزی میخوری؟"
مرد گفت: "فقط شیر". به پایش نگاه کرد که در قنداق گچ بود.
زن گفت: "شیر نداریم".
مرد گفت: "پس هیچی".
آن وقت زن شد تا لباس گرمتری بپوشد. در کمد را باز کرد و پشت به مرد لباسهایش را نگاه کرد. یکی را که بیرون کشید دست مرد روی شانههایش بود.
پرسید: "قهر که نیستی؟"
زن گفت: "نه، نمیدونم". دوباره پشت به مرد ایستاد تا لباسش را بپوشد.
مرد گفت: "امشب میخوابیم".
زن فهمید، اما گفت: "ما هر شب میخوابیم".
مرد گفت:" نه، با هم میخوابیم".
زن گفت: "اینو ببند". تا مرد قزنهای سینه بند را ببندد، چیزی شکست.
پرسید: چی شد؟ داد زد: "چی بود؟"
نقاش از بیرون خندید، گفت: "لیوان".
زن خندهاش گرفت. لباسش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. یک نردبان چوبی توی هال بود. نقاش هنوز سیگار میکشید و بالای نردبان بود.
گفت: "لیوان شکست".
زن گفت: "ایرادی نداره، تو پات نره".
خردههای لیوان روی کابینت بود.
زن پرسید: "چایی بریزم؟"
نقاش گفت: "تازه خوردم".
زن خردههای خشک لیوان را توی سطل ریخت و خندید. یک دفعه از توی سطل صدایی آمد، عین جنبیدن چیزی. تا نگاه کرد سوسک کوچکی از سطل بیرون آمد. زن عقب رفت، گفت: "کثافت". با پا روی زمین کوفت. اما سوسک آرام، از توی آشپزخانه به هال رفت. دوری زد و از لای باز در، داخل دستشویی شد.
زن داد زد: "بیا اینجا".
نقاش از بالای نردبان گفت: "بله؟"
زن گفت: "با شما نیستم، شنیدی؟"
مرد از اتاق داد زد: "بله؟"
زن گفت: "اسپری داریم؟"
مرد گفت: "چه اسپریای؟"
زن گفت: "هکش".
مرد گفت: "نمیدونم همونجا رو بگرد".
زن از هال گذشت و توی اتاق رفت.
به مرد گفت: "نداریم".
مرد پرسید: "چی شده مگه؟"
زن لبش را گزید، گفت: "صبح توی دستشویی سوسک بود، حالا هم تو آشپزخانه".
مرد خندهاش گرفت، آرام گفت: "چند تا بوده؟"
زن گفت: "دو تا تو دستشویی یک دونه هم تو آشپزخانه".
مرد گفت: "چیزی که نیست" و سرش را دوباره توی کتاب کوچکی خم کرد.
زن دستش را مشت کرد، گفت: "اَه نکبت همه جا رو میگیره".
مرد گفت: "حالا که نگرفته." یکدفعه به بالا نگاه کرد. نقاش به دیوار سقف رنگ میزد و از توی شیشههای هال اگر هنوز ندیده بود؛ میتوانست مرد، زن و اتاق را ببیند.
پرسید: "از صبح اون بالاس؟"
زن شانههایش را بالا انداخت، گفت: "نمی دونم."
مرد گفت: "یه چیزی بپوش."
زن گفت: "منظورت چیه؟" از اتاق بیرون رفت و در را با تانی بست. نقاش بالا بود، سیگار میکشید و هنوز رنگ میزد.
پرسید: "پیدا نشد؟"
زن گفت: "چی؟"
نقاش گفت: "هکش."
زن گفت: "نه، نداریم انگار."
نقاش پک محکمی به سیگارش زد، داشت آن را میمکید. پرسید: "برم بخرم؟"
زن گفت: "مرسی، یعنی از کجا اومدن؟"
نقاش بیخیال گفت: "از فاضلاب، از لولهها، میان دیگه. شاید هم از بیرون."
زن گیج شد، منگ گفت: "آخه نداشتیم، امروز تازه من دیدم."
نقاش سیگارش را از همان بالا روی زمین انداخت، پرسید: "این همه از سوسک میترسین؟"
زن گفت: "ترس نیست. خیلی زشتن، به درد هم نمیخورن. نمیشه که هم زشت باشن هم به درد نخورن. میشه؟"
نقاش سری تکان داد، گفت: "میشه. مثل الان که شده. تازه بعدش هم میشه."
زن ترسید، همهمهای دلش را سابید و چنگ زد. پرسید: "یعنی نمیرن؟ تا عید میمونن؟"
نقاش گفت: "شما سوسکها رو میگی؟ نه بابا میرَن. تا شب میرَن."
یک دفعه نردبان چوبی تکان خورد و رنگ سفید از لبههای سطل شره زد. نقاش خندید.
زن گفت: "به خیر گذشت." از همه جای آشپزخانه بوی رنگ و اِتر میآمد. چیزهایی زیر کابینت میجنبیدند. زن چایی غلیظی ریخت و به اتاق رفت. مرد هنوز خوابیده بود. پنجره باز بود و باد پرده را آرام عقب میبرد، برمیگرداند و به جلو تکان میداد.
زن پردهی اتاق را عقب زد. از مرد پرسید: "پیدا نشد؟"
مرد گفت: "پول بده نقاشه بخره."
زن به چیز محوی در دورها نگاه کرد، تند گفت: "مگه نوکر ماس؟"
مرد گفت: "حالام که داره رنگ میزنه نوکر ماس؟"
زن گفت: "نخیر. اما نمیشه بره برای ما چیز بخره."
مرد از توی شیشهی اتاق، به نقاش نگاه کرد که هنوز به سقف رنگ میزد. بلند شد لنگی زد و در را باز کرد. گفت: "زحمت نمیشه برای ما یه چیزی بخرین؟"
نقاش به مرد نگاه کرد که پایش توی گچ بود.
بلند گفت: "اختیار دارین." از نردبان لق به دو پایین آمد.
مرد گفت: "پس پولش؟" نقاش خندید، سیگارش را روی زمین انداخت و رفت.
مرد گفت: "ماست نخره عوض سوسککش؟"، توی اتاق رفت و دوباره خوابید. به زن گفت: "تو نمیای؟" پتو را از خودش کنار زد.
زن گفت: "نه، کار دارم."
مرد به جای خالی کنارش خندید، پرسید: "چه کاری؟"
زن گفت: "یه کار مهم".
مرد نیشخندی زد و دوباره کتابش را خواند. زن پرسید: "خندهاش برای چی بود؟"
مرد گفت: "برای مهمی". زن حرفی نزد. پای پنجره نشست و آنقدر به برفی که میبارید خیره شد تا از بیرون صدایی آمد.
زن گفت: "اومدش."
نقاش داد زد: "خودم بزنم؟"
مرد جواب داد: "لطفاً."
زن آن نقطهی محو را گم کرد، گفت: "زشته. خودم میزنم."
مرد گفت: "زشت نیست. خودش دوست داره زیاد بمونه. بذار هم رنگ بزنه هم سوسک بکشه."
زن دور خودش چرخید، تند گفت:"میدونم منتظری. خیلی هم بده که منتظری".
مرد پرسید:"من منتظرم؟"
زن گفت:"ولش کن". آن وقت خواست پنجره را ببندد که مرد پرسید: "داره تلفن میزنه؟"
زن به صدای بیرون گوش داد، گفت: "بله، بگم نزنه؟"
مرد از کتابش خسته شد، پرسید: "اینجا نهار میخوره؟"
زن پنجره را بست، گفت: "نمیدونم، شاید." از اتاق بیرون رفت. نقاش توی آشپزخانه دستهایش را میشست.
زن پرسید: "تموم شد؟"
نقاش گفت: "بله" و خندید.
زن به آن لکهی دور آسمان فکر کرد، گفت: "خوب شد شما حداقل اینجا بودی".
نقاش گفت: "اما دَمارشون دراومد."
زن آهی کشید، گفت: "یه موقع نیان بیرون".
نقاش پی سیگار توی جیباش گشت، گفت: "بیرون دستشویی؟"
زن گفت: "آره. بله".
نقاش گفت: "نه همهشون مُردن".
زن پرسید: "چایی بیارم؟"
نقاش گفت: "بیار". آن وقت زن توی فنجانها چایی ریخت.
نقاش پرسید: "اون عکسه اونجا؟"
زن پرسید: "کجا؟"
نقاش گفت: "توی هال".
زن به دیوار کدر هال نگاه کرد، گفت: "نه، نقاشیه".
نقاش فنجانش را برداشت؛ به داغی چایی فوت کرد، گفت: "فکر کردم عکسه. اما خیلی قشنگه".
زن گفت: "آره قشنگه". بعد پرسید: "چیش قشنگه؟"
نقاش چاییاش را خورد، گفت: "همه چیش. برفش، این سگا با این کلاغا".
زن گفت: "بازیش هم قشنگه".
نقاش گفت: "نه، قشنگ نیست".
زن خندید، گفت: "یعنی چی؟"
نقاش دستش را دراز کرد، گفت: "اینا قشنگن". بعد پرسید: "شکارچیان دیگه؟"
زن بیشتر نگاه کرد، گفت: "آره، فکر کنم".
نقاش گفت: "همینا قشنگن. این شکارچیا قشنگن. سگا هم قشنگن".
زن پرسید: "ترسناک نیستن؟"
نقاش خندهاش را خورد، گفت:" نه، خیلی هم به درد میخورن."
زن به دیوار تکیه داد، گفت:" من ولی ازشون میترسم."
نقاش نفهمید، گفت:" از چیش میترسی؟"
زن گفت:" از اینکه میخوان شکار بشن خودشون هم خبر ندارن."
نقاش گیج شد، پرسید:" کیا رو میگی؟"
زن گفت:" اینا. این آدما که دارن این پایین بازی میکنن."
نقاش خندید، گفت: "ربطی که نداره. اینا دارن برای خودشون بازی میکنن؛ اینا هم شکارچیان، فقط همین."
زن دوباره به نقاشی نگاه کرد، پرسید: "پس چرا این همه کلاغ بالای درخت جمع شده؟"
نقاش گفت: "کجا؟" یکدفعه مرد از اتاق داد زد: "چایی نداریم؟"
زن گفت: "داریم، الان میارم".
آنوقت یکی از فنجانها را برداشت و به اتاق رفت. بیرون کلاغی قار زد.
مرد سری تکان داد، گفت: "خودشه".
زن فنجان را به دست دراز مرد داد، گفت:"خود چی؟" جایی از بیرون صدایی میآمد. چیزهایی میجنبیدند و جلوتر میآمدند.
درباره این سایت