داستان نویسی




کتاب رشت غش از شین براری

یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه‌ی انار بر دامن باکره‌ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده‌ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود)

صفحه 277 پاراگراف اول

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود ٫؛٬ چنان غمی‌بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود ٫؛٬ آسمانِ شهر، همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود، ٫؛٬ چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته‌ی رشت ، خیره گشته بود ٫؛٬ از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،و طغیان کرده بود ٫؛٬ باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌موج بَر تَغنِ لُختِ باغِ هلو باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬ سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه در چهار کُنجِ باغ پیچانده بود ٫؛٬ پسرک در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود ٫؛٬ هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک فنجان چای داغ ،برای قراری مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ، بهانه میشود ٫؛٬ پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬ باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬ مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند ٫؛٬ افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند ٫؛٬ نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حَق باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند ٫؛٬ باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ , پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است ٫؛٬ پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند ٫؛٬ پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند ٫؛٬ سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود ٫؛٬ ناگهان صدای مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه‌ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش‌های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب .

آنگه نقل عاشقانه‌های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .

سیاهی و سکوت

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت

سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی

جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم

کمی‌تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه‌های مشکوک بر دیواره غم

ریزش بی وقفه‌ی موم بر قامت شمع همچون اشک

جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش

ادامه دارد

اپیزود بعد میخوانیم

//اما کمی‌بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد.

و در پی آن کنش و نقطه‌ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد‌ها و واکنش‌های پیش بینی نشده‌ی تلخ و شیرینی نهفته است )

بقلم شین براری

نشر چشمه

صفحه 381 پاراگراف اول از فصل اخر (جنون_مرگ)

__مهربانو ، در امتداد شوم‌ترین و کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش حرکت کرد و طبق نقشه‌‌‌ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص‌های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت

®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی‌و مخفیانه از بین ستون‌های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟ _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می‌آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت . سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب‌هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی‌دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه‌‌‌ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.» _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی‌بود. مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم، ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟ نه نخیر کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟ خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟ عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟ باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم .‌ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟ یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای!‌ها!،،، هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟ تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی، تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی، تویی که توی سینه قلب نداشتی ، واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟ حتما میپرسی چرا داد میزنم؟ واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟ من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟

چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ، زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم. تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.

شین براری صیقلانی نویسندهخدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ، اون بی من میمیره ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره. ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند. چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید دشنام میدهد؛ _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ،

خ کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟ چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی‌سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود

♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد، نسیم کاکلش مارا خبر کرد. نسیم کاکلش جونی به من داد، لب خندونش از دینم بدر‌کرد. فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد، غم‌عالم نصیب جون ماکرد. غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫ فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد، مرا بی‌خانمون و همدمم کرد. یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم، که سرگردون بدور عالمم کرد.

مهربانو سمت جاده‌ی مطروکه‌‌‌ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله‌ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه‌‌‌ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

سالهای سال گذشته و من شین ، پسرکی از پستوی شهر خیس هستم ، بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه‌ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی‌محزون کننده باز میگرداند کمی‌رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه‌‌‌ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می‌اندازد میرود.

خاتون ک همسایه‌ی قدیمی‌ماست میگفت؛ 

اسم این زنی ک توی خونه‌ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر اردکان به رشت به این دیار خیس آمده و از عده‌‌‌ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ،

و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .

شهروز براری صیقلانی نویسنده اثر

_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله‌های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده



متن مورد ادمای بی ادب 

افراد بی ادب زندگیت رو جدی نگیر. اینا اومدن تا بهت ثابت کنن که دنیا چه آدم های کودنی میتونه داشته باشه. در واقع اینا میتونن یه سکوی رشد برای تو باشند، سکویی که به تو میگه اگه میخوای بهت اجازه پرتاب بدم، آدم با معرفت و با شخصیتی باش و مثل این ها نباش.

***************************

بیایم یه استفاده ابزاری از آدم های بی ادب و نفهم زندگیمون بکنیم. همونطور که از لقمان پرسیدند ادب رو از که آموختی و گفت بی ادبان، ما هم بیایم شعور و عقل رو از همین بی ادب ها یاد بگیریم. هر کاری اونها کردند دقیقا خلاف اون کار رو ما انجام بدیم تا کم کم تبدیل به انسان با ادب و ارزشمندی بشیم.

***************************

آدم های نفهم با بی ادبی هاشون ریشه شخصیت شون رو ذره ذره جلوی بقیه از بین میبرن اما فکر میکنن در واقع در حال آبیاری کردن اونن. وقتی که بقیه به راحتی اونها رو نادیده گرفتند و یا به اونها بی توجهی کردند، اینجا ثمره و میوه کار بی ادبی و نفهمیشون رو دریافت خواهند کرد.

***************************

بیایم به آدم های نفهم و بی ادب زندگیمون حق بدیم. شاید اونها مثل ما از عقل درست و کامل برخوردار نیستند، شاید اونها مثل ما در محیط خوب و مناسبی بزرگ نشدن، شاید با اونها رفتار بدی شده، شاید یکی پا روی شخصیتشون گذاشته، شاید یکی نادیده شون گرفته، شاید سرشون به جایی خورده و کلا عقلشون رو از دست دادن و هزارتا شاید دیگه. بیایم به اونها حق بدیم چون اونها با بی ادبی و نفهمیشون در واقع دارن به ما ضعفشون رو نشون میدن.

***************************

آدم های عاقل و با فکر همه چی رو در عمل ثابت میکنن ولی آدم های نفهم میخوان یک موضوع رو در حرف و بی ادبی کردن به بقیه ثابت کنند.

***************************

اگه در برابر یه آدم نفهم و بی ادب نایستی فکر میکنه از ضعفته، فکر میکنه نتونستی جوابش رو بدی و فکر میکنه ازش ترسیدی. خب بذار فکر کنه! دیدگاه یه آدم نفهم در زندگی تو چه تاثیری داره؟ مهم تعریف تو از خودته نه فکری که او در مورد تو میکنه. پس هر بار که خواستی جواب آدم بی ادب و نفهمی رو بدی صرفاً جهت اینکه روش کم بشه با خودت فکر کن که مگه اون آدم چقدر ارزشمنده که من به خاطرش ادب خودم رو زیر سوال ببرم.

متن درباره بیشعوری آدم های بی ادب

آدم های بی ادب و بیشعور جدای از ادب و شعوری که ندارن از زوال عقلی هم رنج میبرن و عقلشون رو هم از دست دادن. کسی که دارای قوه تفکر و اندیشه باشه با کمی فکر کردن میفهمه که نمیتونه با بی ادبی چیزی رو حل کنه.

***************************

آدم های بی ادب با هر بار بی ادبیشون شعور نداشته شون رو فریاد میزنن و اگر ما هم با اونها مقابله و مجادله کنیم در واقع از قانون زندگی اونها یعنی بیشعوری پیروی کردیم.

***************************

آدمی که بی ادبی میکنه، این بی ادبی هاش از یه جایی منشا میگیره. وقتی که خوب به زندگیش دقت کنی متوجه میشی سر منشا تمام این بی ادبی ها از شعوریه که رشد نکرده و در همون حد کوچیکش باقی مونده.

***************************

بی ادبی و بیشعوری هم مثل یک مریضیه. به جای اینکه آدم های بیشعور و بی ادب رو سر جاشون بنشونین سعی کنید اونها رو درک کنید. شاید اونا نیاز به همین درک کردنه داشته باشن و به محض اینکه درک شدن بی شعوریشون رو کنار بذارن.

***************************

بی ادبی ربطی به شعور افراد نداره. بعضی وقت ها بعضی مشکلات و بعضی حرف ها فشار زیادی روی آدم میذاره یا به قول معروف این حرف ها یا مشکلات نقطه جوش اون آدم رو لمس میکنن برای همین اون از حالت عادی خارج میشه و به بی ادبی کردن روی میاره. به عنوان مثال خودتون رو زمانی که کسی یا چیزی ارزش های زندگیتون رو زیر پا میذاره یا به راحتی از اونها میگذره فرض کنید. در اینجا در مرحله اول، اولین چیزی که ممکنه به ذهنتون برسه همین بی ادبیه.

***************************

درود به شرف بی ادب ها که با همین بی ادبیشون شعور پایینشون رو جار میزنن و شخصیت واقعیشون رو نشون میدن. خیلی از آدم های به ظاهر با شعور هستن که فقط نقاب با ادب بودن و انسان بودن رو زدن اما در واقعیت یه بیشعور بیش نیستن. کاش میشد همچین انسان هایی رو هم تشخیص داد چون این ها به مراتب از کسانی که بیشعوریشون نمایانه خطرناک ترن.

***************************

شعور و ادب چیزی نیست که خدا به یه عده داده باشه و به یه عده نداده باشه. این یک نوع مهارت اکتسابیه که هر کسی میتونه به دستش بیاره اما آدم های بیشعور و بی ادب از به دست آوردن این چیز با ارزش خودداری میکنن.

***************************

ای کاش توی کلاس و درس و مدرسه درسی به اسم شعور هم وجود داشت تا آدم های بی ادبی که الان با اونها سر و کله میزنیم در همون زمان پرورش پیدا میکردن. این یک ظلم بزرگ در حق ایناست چون اونا با بیشعوری بزرگ شدن و کسی نخواسته که جلوی بی شعوری اونها رو بگیره.

***************************

آدم بی شعور برای ثابت کردن خودش از ترفندی به اسم بی ادبی استفاده میکنه و آدم بی عقل کسیه که این رو میدونه اما در مقابل اون قراره میگیره تا اون آدم بی شعور اونو با این ترفند از پا در بیاره.

***************************

کاش روی بعضی از آدما مُهر بی شعوری و بی ادبیشون خورده بود تا هیچ وقت اجازه نمیدادیم وارد زندگیمون بشن. اینا مثل سم هستن که به جون ریشه زندگیمون میفتن و تا اونو پوسیده نکنن راحت نمیشینن.

***************************

به نظرم بعضی از آدمها باید کلاس بیشعوری برگزار کنن تا بقیه هم بفهمن که چطور میشه اونقدر بیشعور و بی ادب بود.

***************************

آدم های بی شعور رو جدی نگیرید اونها برای ابراز خودشون از هر حرف و هر چیزی استفاده میکنن. باشعورانه ترین کار در مقابل اونها اینه که دو تا گوشاتون رو کر کنین و بذارین تا اونها حرف بزنن. یه ویژگی خوبی که اینجور آدما دارن اینه که با محلی دیدن بیشتر جوش میارن و خسته میشن. پس اگه هم میخوای خستشون کنی و حرصشونو در بیاری، روتو ازشون برگردون و به بی ادبی هاشون توجه نکن.

متن درباره شخصیت آدم های بی ادب

آدم اهی بی ادب از همون اول بی ادب نبودن. اونا میتونستن پرورش پیدا کنن، کسی اونها رو آموزش بده و کم کم عقل و شعور پیدا کنن اما چه کنیم که در جایی بزرگ شدن که هیچ کدوم از این ها وجود نداشته و شخصیت اونها با همین بی ادبی شکل گرفته.

***************************

شخصیت پایین آدم های بی ادب شخصیت تو رو هم پایین خواهد آورد. برای اینکه احترامت حفظ بشه همیشه یه حد فاصله ای بین خودت و اونها باشه. اونا اگه نزدیکت باشن شخصیت تو رو هم پایین میارن.

***************************

توی شخصیت آدم های بی ادب بی شعوری به وضوح دیده میشه. بیشعوری اونها واگیر داره و اگه باهاشون از یه حدی بیشتر در ارتباط باشی بیشعوریشون سرایت میکنه و کم کم به تو انتقال پیدا میکنه. اگه میخوای مرض بی شخصیتی و بیشعوری نگیری از آدمای بی ادب فاصله بگیر.

***************************

آدم های با ادب شخصیتشون رو با فحش و ناسزا گفتن نشون میدن پس تو شخصیتت رو با منطق و ادب نشون بده. چیزی که آدمای بی ادب همیشه جلوش کم میارن منطقه. وقتی که با منطق باهاشون صحبت کنی، اونا دیگه حرفی برای گفتن ندارن. پس به جای بی ادبی کردن و تبدیل کردن شخصیت خودت به شخصیت اونا سعی کن با منطق و ادب صحبت کنی.

***************************

شخصیت و ادب داشتن به سن و سال نیست. خیلی ها با وجود سن کم شخصیت بالایی دارن و ادبشون کاملاً مشخصه اما خیلی ها هم با وجود سن بالا بی شخصیتی و بی ادبیشون بیداد میکنه. یادمون باشه ادب و شخصیت آدم ها رو بر اساس سن و سالشون در نظر نگیریم.

***************************

بعضی از آدما هم هستن که لازم نیست حرف بزنن تا بی ادبیشون مشخصه شه، اونا همینکه هیچ کاری نکنن شخصیت پایینشون نشون دهنده ضعفشون هست و بی ادبیشون رو به زیبایی به تصویر میکشه.

***************************

آدمای بی ادب حتی اگه نتونن در گفتار بی ادبی شون رو ابراز کنن بالاخره در رفتار یه کاری ازشون سر میزنه و ناراحتت میکنن. پس چه خوبه از اینجور آدما فاصله بگیری تا از شخصیت پایین و کوچیکشون در امان باشی. آدم هایی که شخصیت اندکی دارند هر کاری میکنن تا توجه بقیه رو به خودشون جلب کنن و اغلب هم این کار رو با بی ادبی میکنن و اگه تو نزدیکشون باشی یعنی بهشون این اجازه رو صادر کردی تا کاری که در ذهن دارن رو در حقت انجام بدن


جایی دورتر از این سرزمین  مادری،   در  زندگانی جدیدی بودم،    هیچ نمیدانستم  که روزی  به شکل جرعه ی نوری زلال   در  قالب  کالبدی  زمینی در سرزمین دیگری به نام ایران  میزیسته ام.  حتی  نمیدانستم که روزی در برهه ی دیگری از گذر زمان ،  به  دنیا آمده ام و  فرزند کوچک  یک معدنچی بوده ام.

من میپنداشتم مرتبه ی نخستی است که فرصت حیات به من بخشیده شده.  

  مملوء ام  از  ناآگاهی، از  بیخبری ها

 و شده ام سرگرم روزمرگی ها  

 باز از دست برقضا   در سرزمینی جدید  و  فرصت دوباره زیستن،   پدری معدنچی  نصیبم شده است 

کوه‌ های بزرگ، با تاجی از برف های دائمی مانند قابی دور دریاچه آبی و آرام را گرفته اند، طرح مبهم باغ‌ها موج می زند و به روی آب خم می شود. خانه های سفید، گوئی از شکر ساخته اند، در آب خیره شده و سکوت مانند خواب آرام کودکی است. صبح است. نسیم بوی گل ها را از تپه ها به همراه می آورد. خورشید تازه طلوع کرده است و قطره های شبنم هنوز روی برگ های درختان و تیغه های علف می‌درخشد. جاده نواری است که به دره خاموش کشیده اند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر می رسد که گویی پارچه حریر است. کنار یک توده سنگ، کارگری نشسته است که مانند سوسک، سیاه است.

از صورتش شهامت و مهربانی پیداست و روی سینه اش مدالی آویزان است.
دست‌های پر پینه اش را روی زانوها گذاشته و سرش را بالا گرفته است و به روی رهگذر که زیر درخت بلوط ایستاده است، نگاه می‌کند.

   می‌گوید: سینیور، این مدال را به خاطر کار در تونل سیمپلن به من داده اند. به مدالی که روی سینه اش برق می‌زند، نگاه می‌کند و می‌خندد: آره هر کاری سخت است اما وقتی از ته دل دوستش داشتی به جنب و جوشت می آورد، دیگر سخت نیست

. اما البته کار من کار ساده ای نبود.» سرش را تکان داد و به خورشید لبخند زد. ناگهان به هیجان آمد دستش را تکان داد و چشم‌ های سیاهش درخشید:

             بعضی وقت ها یک کمی ترسناک بود. فکر نمی کنید که حتی زمین هم حس دارد؟»
وقتی شکاف های خیلی عمیق کنار کوه می کندیم، زمین با خشم، پیش رویمان در‌‌‌ می‌آمد. نفسش گرم بود، دلمان تو می ریخت. سرمان سنگین می شد و تا مغز استخوانمان درد می گرفت. خیلی ها این قضیه سرشان آمده! گاهی به ما سنگ می پراند و گاهی آب داغ به سر و رویمان می ریخت. خیلی وحشتناک بود! بعضی وقت ها که نور به آب می افتاد قرمزش می کرد و پدرم می گفت: بدن زمین را زخمی کردیم، او ما را در خونش غرق خواهد کرد و خواهد سوزاند.»

راستش این خیال محض بود اما وقتی آدم چنین حرفی را توی زمین، در تاریکی خفه کننده می شنود، که آب با صدای غم انگیزی چکه می کند و آهن به سنگ سابیده می شود، همه چیز به نظر ممکن می رسد. خیلی عجیب بود، سینیور! ما در برابر کوهی که توی شکمش را می کندیم، و سرش به ابرها می خورد، خیلی ریزه میزه بودیم. باید خودتان ببینید تا حرف مرا بفهمید.
کاش آن شکافی را که ما مردمان کوچک درکنار کوه کنده بودیم می دیدید. صبح که به آن وارد می شدیم و توی شکم کوه فرو می رفتیم، غمناک، از پس ما نگاه می کرد. کاش ماشین ها را و صورت اخموی کوه را می دیدید و صدای غرش را که از درون زمین می آمد و انعکاس انفجار را که مانند خنده دیوانه ها در زیر کوه می پیچید، می شنیدید.» به دست هایش نگاه کرد و بند فی را که روی لباس کار آبیش بود، درست کرد و آرام آه کشید. با غرور ادامه داد: بشر می داند چه کار بکند

. بلی آقا، بشر با این‌همه کوچکی وقتی می‌خواهد کار کند، یک قدرت شکست ناپذیر می شود و این خط و این نشان که یک وقتی این بشر حقیر آنچه را که حالا آرزویش را می کند، خواهد کرد. 
پدر من اول این حرف را باور نمی کرد. اغلب می گفت بریدن یک کوه از کشوری به کشور دیگر در حکم جنگ با خداست که زمین ها را با دیوار کوه ها از هم جدا کرده است، مریم مقدس به ما غضب خواهد کرد. اما او اشتباه می کرد، حضرت مریم هرگز کسی را که دوستش دارد، غضب نمی کند. بعدها پدر فکرش عوض شد و به همان حرف ها که به شما گفتم اعتقاد پیدا کرد، چون خود را قوی تر و بزرگ تر از کوه می دید. اما یک وقتی بود که روزهای عید سر میز نشست و یک بطر شراب جلویش می‌گذاشت و به من و بچه های دیگر موعظه می کرد

    . می گفت: بچه های خدا- این تکیه کلامش بود، چون مرد خوب و خداترسی بود-

    بچه های خدا، این جوری با زمین نمی شود درافتاد. او انتقام زخم هایش را می گیرد و همچنان شکست ناپذیر باقی می ماند! خواهید دید:

         ما همان را تا دل کوه می کشیم وقتی به آن دست زدیم، توی شعله های آتش خواهیم افتاد. برای اینکه قلب زمین پر آتش است، همه این را می دانند! قرار شده که بشر در زمین کشت و زرع بکند و به زایمان طبیعت کمک کند ولی ما دیگر نمی توانیم صورت و شکلش را خراب کنیم

. ببینید، هر قدر زیادتر توی کوه می رویم. هوا گرم تر و نفس کشیدن مشکل تر می شود.»

مرد خندید و با انگشتانش سبیل هایش را تاب داد.
او تنها کسی نبود که این جوری فکر می کرد. و راستش این حرف حقیقت داشت:

     هر قدر در تونل جلوتر می رفتیم، هوا گرم تر می شد و عده بیشتری از ما مریض می شد و می مرد. چشمه های آب به شدت می‌جوشید و دیواره ها ریزش می کرد.

 

   دو تا از آدم های ما که اهل لوگانو بودند دیوانه شدند. خیلی ها، شب، هذیان می گفتند. می نالیدند و وحشت زده از رختخواب بیرون می پریدند. پدر که چشمانش از ترس گرد شده بود و سرفه اش هر بار سختر می شد، می گفت:

      نگفتم. نگفتم نمی توانید طبیعت را شکست بدهید! و بالاخره افتاد و خوابید و هرگز از بستر برنخاست. پدرم، پیرمرد خیلی تنومندی بود.
بیشتر از سه هفته لجوجانه و بدون آه و ناله با مرگ دست به گریبان بود؛ مانند کسی که ارزش خود را می‌داند به آسانی تسلیم نمی شد. یک شب به من گفت:

    پاولو، دیگر کار من ساخته است. مواظب خودت باش و به خانه برو. حضرت مریم به همراهت باشد. بعد مدتی ساکت ماند، دراز کشیده و چشمانش را بسته بود و به سنگینی نفس می‌کشید.» مرد بلند شد و به کوه ها نگریست و کشاله رفت طوری که بندهایش صدا کرد. آن‌وقت دستم را گرفت و به نزد خود کشید و گفت-

  خدا شاهد است سینیور، عین حرف هایش را می‌گویم:
- پاولو، پسرم، می دانی؟ فکر می کنم همان جوری خواهد شد: ما و آن‌هایی که از آن طرف می کنند، در توی کوه به هم می رسیم، باور نمی کنی؟ نه پاولو؟

چرا، باور می کردم. خیلی خوب، پسرم! خوبه، مرد باید همیشه به کار خود ایمان داشته باشد، باید حتم بکند که موفق می شود به آن خدایی که در دعای حضرت مریم می خوانیم به اعمال نیک مدد می کند اعتقاد داشته باشد. پسرم، از تو می خواهم اگر این کار شد و مردان در دل کوه به هم رسیدند، سر قبرم بیایی و بگویی پدر آن کار شد! و من می فهمم.»

  بد حرفی نبود، و من وعده دادم که چنان بکنم. پنج روز بعد مرد. دو روز پیش از مرگش به من و بچه های دیگر گفت که در همان محلی که در تونل کار می کرد، دفنش کنیم و اصرار زیاد هم می کرد.
اما به نظرم هذیان می گفت. ما و آن دیگری ها که از طرف دیگر به طرف ما می آمدند، سیزده هفته پس از مرگ پدرم، به هم رسیدیم. روز عجیبی بود سینیور! آن روز در تاریکی زیر زمین، می فهمید سینیور! زیر وزنه بسیار عظیم که می توانست ما مردان کوچک را، همه را، با یک ضربه له کند.

   صدای کارگران دیگر را می شنیدیم که از توی زمین می آمدند تا به ما برسند! مدت های درازی این صداها، خالی را که هر روز بلندتر و واضح تر می شد، می شنیدیم و شادی وحشیانه فاتحان، ما را در ‌بر‌می‌گرفت. مانند اهریمنان و ارواح شیطانی کار می کردیم و احساس خستگی نمی کردیم و تشویقی لازم نداشتیم.
خیلی قشنگ بود مانند رقص در یک روز آفتابی بود، قسم می خورم که این جوری بود! و ما مثل بچه ها مهربان و ملایم شده بودیم، کاش می دانستید که میل دیدن مردان دیگر در سیاهی زیر زمین که مثل موش کور ماه ها آن را کنده اند، چقدر نیرومند و پر شور است. صورتش از هیجان خاطره ها سرخ شد به مخاطبش نزدیک شد و با چشمان عمیق و انسانی خود توی چشم هایش نگاه کرد. با صدای نرم و پر سروری ادامه داد: وقتی که آخر سر قسمت میانی برداشته شد و نور زرد و درخشان مشعل تونل را روشن کرد، صورتی را که جویبار اشک های شادی از آن روان بود و مشعل ها و صورت های دیگری را که پشت آن بودند، دیدیم. بعد فریادهای پیروزی، فریادهای شادی در دل کوه پیچید. آن روز بهترین روز زندگی من است و وقتی آن را به یاد می آورم، احساس می کنم که زندگیم بیهوده نبوده است! کار بود، کار من، کار مقدس، سینیور!
وقتی به روی زمین و آفتاب رسیدیم، روی خاک افتادیم و گریان، لب هایمان را به آن فشردیم. مثل افسانه پریان عجیب بود! بلی، ما کوه مغلوب را بوسیدیم، زمین را بوسیدیم و آن روز احساس کردم که بیشتر از پیش به زمین نزدیک شده ام و آن را دوست دارم همانطور که مردی زنی را دوست می دارد! البته که سر قبر پدرم رفتم. می دانم مردگان نمی شنوند با اینحال رفتم، چون آدم باید به آرزوهای کسانی که به خاطر ما کار کرده اند و کمتر از ما رنج نبرده اند احترام بگذارد، اینطور نیست؟ بله، بله رفتم سر قبرش، پایم را به خاکش زدم و همانطور که گفته بود گفتم: پدر، آن کار شد، بشر موفق شد، پدر!


   اپیزود  دوم                            بزودی                        


برچسب‌ها: شهروز براری صیقلانی

رشت به فرنگ    

به فرنگ میرفتم و  ذوق داشتم  اما  جاروب حصیری و ماهی های دودی شده و  شیشه های ترشی هفتِ بیجار  ،  چند سوغات نامتعارفی بود که مادربزرگم داده بود تا حتما به دست  فامیل برسانم.   درب شیشه ها  شُل بود  و در  قسمت بار  در هواپیما  بدلیل  تکان های هواپیما و مسیر طولانی  پرواز ،  ترشی ها  بیرون نشتی کرده بودند و تمام ساک های افراد همسفر و هم پرواز با من را   عطر تند  سرکه  و  ترشی  برداشته بود ،  و  موجبات  سرافکندگی ام  در  فرودگاه  شد  ،  از طرفی هم  ماهی ها  را  در  فرودگاه  توقیف  و به سطل آشغال ریخته شد  اما  جاروب  را  زیر بغل داشتم  و  قالیچه را  .  تا  سوغات ها را  به  مقصد برسانم  

از من به شما نصیحت 

به فرنگ می‌‌روی؟ کنسرو ماهی را فراموش نکن!

این تن ماهی جنوب چه دلگرمی عجیبی به آدم می‌دهد وقتی سفر طولانی‌ست. این تن ماهی جنوب و هزارتوهای بورخس وقتی توی ساک کنار هم افتاده‌اند و تو آن بالا از مرز رد می‌شوی چه طناب عجیبی می‌شود بین زبانت و هرجای دنیا که می‌روی.

این تن ماهی جنوب که جلوی تاریخ مصرف‌»اش هیچ تاریخی نوشته نشده و کلمه‌های فارسی‌‌ای که در هزارتوهای کسی می‌لولند انگار همین‌طور کش می‌آیند و تو همین‌طور دور می‌شوی. از تهران‌کش آمده‌ای تا جایی که نمی‌دانی‌اش.

حالا فاصله گرفته‌ای، یک ساعتی می‌شود گره‌ها شل شده‌اند، کمی آمده‌اند عقب‌تر از معمول، غذا را که می‌آورند، بی‌جهت فکر می‌کنی گرسنه‌‌ای و کتاب را کنار می‌گذاری. بعد از غذا چند مرز دیگر را هم رد کرده‌ای و گره‌ها باز شده‌اند روسری‌ها آمده‌اند عقب، چندتایی هم افتاده‌اند. عده‌ای کیهان می‌‌خوانند، بعضی هم مشغول آرایش‌اند. این که مرز آلمان و فرانسه چه طور یک گره را آن هم آن بالا باز می‌کند چیز عجیبی نیست؟ هزار توهای یک شرقی باید چیز عجیب‌تری باشد. در ساک را باز می‌کنی و کتاب را می‌‌فرستی کنار همان کنسرو ماهی جنوب که نگران تاریخ مصرفش بودی. فراموش کن. خب یک چیزهایی تاریخ مصرف دارد یک چیزهایی ندارد.

این کوله‌بار احمقانه را به دوش می‌کشی، قالیچه‌ را می‌زنی زیر بغلت و همین طور شکر می‌کنی. اول از همه خدا را شکر می‌کنی که ویزا گرفته‌ای، شکر می‌کنی که اضافه بارت را نگرفته‌اند. شکر می‌کنی که از منوچهری همه رقم پول گرفته‌ای، که قالیچه‌‌ات را نگرفته‌اند، که نقشه‌ی شهرشان را گرفته‌ای و خیلی چیزهای دیگر که گرفته‌ای و نگرفته‌اند.

ولی حالا با این قالیچه زیربغل دم در فرودگاه ایستاده‌ای. معمول بر این است که همه می‌گویند تاکسی سوار نشوید، گران است. راست هم می‌گویند. ما هم همین کار را کردیم ولی شما نکنید. آن قالیچه را هم نبرید، بیچاره‌تان می‌کند.

سفر رفته‌اید، خرج کنید، حالا اگر دوست دارید بعداً که به شهر رسیدید، تاکسی سواری نکنید ولی فعلاً با این چمدان و ساک و قالیچه… خودتان می‌دانید. اسمش این است که می‌گویند مترو… کو؟ کجاست؟ آنقدر باید بروی که خوب به نفس نفس بیفتی، بعد تازه می‌فهمی گم کرده‌ای. گیج می‌شوی. دنبال یک جای پررفت‌وآمد می‌گردی که بساطت را پهن کنی، پیدا می‌کنی، به‌نظر می‌آید نیمچه امنیتی دارد. نقشه مترو را یک طرف باز می‌کنی نقشه شهر را طرف دیگر. کاغذی هم که آدرس رویش هست مثل طلا می‌چسبی. اول از آدرس می‌آیی روی نقشه، از نقشه روی مترو. حالا قالیچه زیر بغلت است، ساک و چمدان را چسبانده‌ای به دیوار، تکیه داده‌ای بهشان، بعد هم هی دست می‌اندازی و کیف پولت را چک می‌کنی نیده باشند.

بالاخره راه می‌افتی توی این سوراخ‌ها. هی چند راهه می‌شود، آدم قاطی می‌کند و می‌‌پرسد. آن‌ها یک چیزهایی می‌گویند که حتی یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمی. آخر سر حرفشان که تمام می‌شود دستشان به طرف یکی از سوراخ‌ها تکان می‌خورد و تو هم می‌روی توی همان سوراخ. ولی بعد جریان تکرار می‌شود، اول هر سوراخ همین بساط است ولی حالا می‌دانی که باید منتظر بمانی تا خوب حرف‌هایشان را بزنند و ببینی دست‌شان کدام طرفی تکان می‌خورد.

حالا هن‌وهن‌کنان رسیده‌ای و منتظر که برسد. همچین که می‌آید همه بدو بدو می‌روند تو. بعد بوق می‌زند و تمام. آدم فکر می‌کند بهترین روش کدام است که اول خودش برود تو بعد ساک و چمدان را بیاورد یا برعکس؟ ولی بعد که خوب فکر می‌کند می‌بیند فرقی نمی‌کند چون هرکدام که جا بماند درنهایت ساک و چمدان است که رفته است.

به فرنگ می‌روی؟ I Want را فراموش نکن.

این فرهنگ فارسی به انگلیسی چه دلگرمی عجیبی به آدم می‌دهد وقتی سفر طولانی‌ست. این فرهنگ فارسی به انگلیسی یا این کتاب مزخرف انگلیسی در سفر چه وزن زیادی می‌شود وقتی قرار است هر جایی به کولت باشد. این فرهنگ و این کتاب از هر چیزی گفته است جز آن چیزی که می‌خواهی. یعنی این مردم که همین‌طور توی هم می‌‌پیچند فقط از چتر حرف می‌زنند و خوبی هوا؟

فراموش کن، این کتاب‌ها را فراموش کن و I Want را به‌خاطر بسپار؛ بقیه‌اش را نشان می‌دهی. کلید را نشان می‌دهی. چتر را نشان می‌دهی، کبریت را نشان می‌دهی. این سرمای لعنتی‌شان را نشان می‌دهی. این یخه اسکی بی‌صاحاب را نشان می‌دهی. ولی نه، تا یک جای ارزان پیدا کنی پیرت درآمده. تا بیایی و عادت کنی سرما را خورده‌ای. این یخه اسکی را از همین جا ببر، نبری آنجا باید هی حساب و کتاب کنی. حساب و کتاب هم پدر آدم را درمی‌آورد. تا بفهمی بالاخره این عدد لعنتی را که نوشته‌اند باید چند کنی کلی کار می‌برد. دائم باید ضرب کنی. بعد تقسیم کنی. دوباره ضرب کنی، عددت خورده‌ی خرکی‌ای می‌آورد که مجبور می‌شوی گردش کنی. گردش می‌کنی ولی باز جور درنمی‌آید. معقول به‌ نظر نمی‌‌رسد. تمام ریاضیاتی را که می‌دانستی به کار می‌گیری، اما چیزی دست‌گیرت نشده. تازه بماند که این یورو» هم قوز بالا قوز شده است.

اگر تهران پایتخت گربه‌هاست حتماً دلایلی دارد که شاید هیچ وقت کسی نفهمد. به‌هرحال آن‌ها این تکه زمین را انتخاب کرده‌اند و درعوض آن طرف دنیا سگ‌ها امپراتوری عظیمی راه انداخته‌اند. همه‌جا را برداشته‌اند و گویا از یک جاهایی هم حمایت می‌شوند. کسی هم جرأت نمی‌کند بگوید بالای چشم‌تان ابروست. جماعت هم یکپارچه سگ‌دوستند و سگ‌باز. چیزی شبیه حکایت گاو است توی هند با این تفاوت که مدرن‌تر است و جای کمتری هم می‌گیرد.

این جور که پیداست بدبخت بیچاره‌هاشان سگ‌های گنده‌ای دارند و چسان‌فسانی‌‌هاشان سگِ‌ ریز. انگار بسته به وضع مالی‌‌شان است. شاید هر چه ریزتر می‌‌شود گران‌تر است. سگ بوده چیزی درحد بچه گربه، سگ هم دیده‌ام اندازه الاغ. بعد از زور آزادی این نره‌دیو را خر کش می‌کنند می‌آورند توی اتوبوس. حالا حیوان هی پارس می‌کند، هی پارس می‌کند. وجداناً زهره ‌ترک می‌‌شود آدم. می‌خواستم بگویم بابا زن و بچه مردم نشسته‌اند.» که نگفتم. دیدم دردسر دارد. دیدم تا من بیایم و بابا زن و بچه مردم» ‌را توی این انگلیسی در سفر» پیدا کنم جریان تمام شده است و رفته است پی کارش. حقیقتاً آدم نمی‌داند چه بگوید. یک‌وقت چیزی می‌گویی بدتر سوتی می‌دهی. فرهنگشان را که نمی‌دانی. می‌آیی ثواب کنی کباب می‌شوی. بعد هم یک چیزی یاد گرفته‌اند که تا حرفی بهشان بزنی مالیات‌شان را به رخت می‌کشند. انگار که برگ برنده را رو کرده باشند، عینهو گرز می‌کوبند توی سرت. مالیات می‌دهیم که فلان. مالیات می‌دهید که بدهید به من بدبخت چه که یک سفر مهمانم. تازه بماند که هر چه می‌خری همانجا سرضرب مالیات‌شان را پایت حساب می‌کنند. خب آدم زورش می‌آید. بعد هم بالاخره هر کسی توی مملکت خودش مالیات می‌دهد. حالا بیاید و هی علمش کند که چه؟ آن هم بابت پارس کردن این نره‌خر.

معمولاً حیوان که نمی‌دانم چه حکمتی است شبیه صاحبش از آب درآمده همین طور جلوجلو می‌آید. صاحبش هنوز توی کوچه است. خودش می‌آید و سیمش. سیم هم که دست آن باباست و معلوم نیست تا کجا همینطور کش می‌آید. اولش ترس آدم را برمی‌دارد اما بعد که فکر می‌کند می‌‌بیند باز این‌ها که سیم دارند بهترند، بالاخره یک جایی تمام می‌شوند. آن‌هایی که بدون سیم‌اند واویلاست. ریزه‌ها را خب آدم می‌کشد کنار دیوار رد می‌شوند. یک مدلی هم هست از این پشمالوها که به نظر مهربانتر می‌آیند ولی این گرگی‌ها را همین‌طور می‌مانی چه کار کنی. توی پیاده‌رو بمانی خب می‌آید توی گلوی آدم، اگر هم بزنی توی خیابان که می‌گویند جهان سومی است و مالیات می‌دهیم و از این حرف‌ها.شهروز براری صیقلانی  لیسا تایلند نویسندگیخلاقشهروز براری صیقلانی

این پسته و نخودچی کشمش را فراموش کن، گز و نان سنگک را فراموش کن. این ترشی صاحب‌مرده را فراموش کن که می‌ریزد و فرهنگ و پیژامه و هزارتوهای آن بابا را به گند می‌کشد؛ ولی لبخند را فراموش نکن به‌دردت می‌خورد.

خودشان همین‌طور بی‌خود و بی‌‌جهت لبخند می‌زنند. تا چشم‌شان به کسی می‌افتد شروع می‌کنند. چیزی‌‌ست مثل آتش زیر خاکستر، چیزی مثل سلاح برای آن‌ها و سپر برای ما. موذی‌گری‌های جالبی دارند، پدرسوختگی‌های خودشان را، که ظاهراً همه هم قانونی‌ست. همچین ریزه ریزه و خنده خنده سرت کلاه می‌گذارند که هیچ نفهمی از کجا خورده‌ای. موقع حرف زدن همین‌طور تکان می‌خورند. دست و زبان‌شان به هم وصل است. مرتب شانه‌‌هایشان بالا و پایین می‌شود. فکر می‌کنی حتماً‌ مسئله‌ی مهمی مطرح است که این همه انرژی گذاشته‌اند؛ ولی بعد که دقت می‌کنی یا می‌پرسی، خیالت راحت می‌شود و می‌فهمی که صحبت همچنان برسر همان چتر و هوای خودمان است.

عاشق خلاصه کردن هستند. توی اسم که غوغا می‌کنند. دایم هر کلمه‌ای را سروته‌اش را می‌زنند. دوست دارند یک چیزهایی را حرف اولش را بردارند و بکننداش اسم مغازه یا چه می‌دانم هر چیز. مثلاً همین TV ،CNN، یا H&M ،C&A یا همین WC. یک جاهایی هم سوتی می‌دهند. سوتی که چه عرض کنم، در اصل این برنامه را آن قدر ادامه داده‌اند که دیگر شورش درآمده. کار به جایی کشیده که یک صداهایی از خودشان درمی‌آورند چند منظوره، دست به آب‌مابانه، که جاهای مختلفی هم استفاده می‌کنند.

اولش آدم شوکه می‌شود. با خودش می‌گوید: چه بی‌ادب‌اند.» یا فکر می‌کند: از دهنش پرید بیرون بنده‌ی خدا.» تازه سعی می‌کنی به‌ روی خودت هم نیاوری که مبادا طرف خجالت بکشد ولی بعد می‌فهمی که نه بابا کلاً جریان همین است.

معذرت می‌خواهم، معذرت می‌خواهم فین می‌کنند عینهو آب خوردن. مفشان را می‌گیرند و عین خیالشان هم نیست که ملت دارند غذا می‌خورند. فکر نکنید دست‌تان انداخته‌اند یا این‌که می‌خواهند حال‌تان را بگیرند، نه، رسم‌شان این‌طوری‌ست. این چیزها را هم دارند ولی با وجود این همه سروصداهای مختلفی که از خودشان درمی‌آورند هرگز بوق نمی‌زنند، این از افتخارات همه‌شان است و چه چیز مهم‌تر از این؟ آدم افسوس می‌خورد.

این سیگار پنجاه و هفت چه دلگرمی عجیبی به آدم می‌دهد وقتی سفر طولانی است. لابه‌لای آن همه سیگار با قدوقواره و رنگ و روی مختلف، برای خودش کسی می‌شود، سری میان سرها که همه می‌خواهند امتحانش کنند. این سیگار پنجاه و هفت با آن ادعای سه رنگ پرچم ایران که رنگش در هیچ بسته‌ای مثل بسته‌ی دیگر نیست، چه دلبستگی غریبی می‌شود وقتی لابه‌لای کافه‌ها گم شده‌ای، وقتی گوشه‌ای نشسته‌ای و همین‌طور خیره به این سه رنگ و کلمه‌های فارسی‌‌اش فکر می‌کنی. یا وقتی که فقط به‌خاطر کمی آفتاب که آن جا قحطی‌‌اش است می‌روی بیرون و قدم می‌زنی.

درست است که مثل ایران نمی‌‌شود که وقت پیاده‌روی کسی بیاید و با پس گردنی یا فحش و بد و بیراه خوب امر به معروف و نهی از منکرت کند ولی با این حال قدم‌زدن و پارک رفتن و این چیزهای‌شان بگی‌نگی کمی راحت‌تر است. حداقلش این است که  کسی نمی‌پرسد چرا این‌جا راه می‌‌روید یا سین‌جیم نمی‌شوید که چرا آمده‌اید پارک این‌جا، ولی خانه‌تان آنجاست. لازم هم نیست هر خراب شده‌ای می‌روید شناسنامه همراه‌تان باشد، همین‌طور معمولی می‌روید بیرون و شروع می‌کنید به قدم زدن.

توی این پیاده‌روی‌‌ها خیلی چیزها می‌بینید. امکان دارد همان‌طور که پنجاه و هفت‌تان را دود می‌کنید کسی را ببینید که از زور آزادی یک کارهایی می‌کند، آن هم جلوی چشم همه. شناسنامه‌های‌شان را هم ببینید چیزی دستگیرتان نمی‌شود. فقط همین را بگویم که کار مورد نظر از همان کارهایی است که وقتی توی ماهواره نشان می‌دهند همه دستپاچه می‌شوند و می‌دوند دنبال کنترل. همه یک جوری نشان می‌دهند که یعنی ندیده‌ایم ولی مگر می‌‌شود. دیده‌اند، خوب هم دیده‌اند ولی از زور خجالت، ما که هیچ خودشان هم آن طرف را نگاه می‌کنند. بعداً می‌گویند فیلم‌های آنجوری‌شان را از یک شب به بعد می‌گذارند که روی فلانه بچه‌هاشان تأثیر نگذارد، که حتماً هم نمی‌گذارد.

امکان دارد توی این قدم زدن‌ها دو نفر را ببینید که دعوایشان شده، خودتان را قاطی نکنید بگذارید خوب لش هم را بیاندازند. نباید دخالت کنید. مطمئناً همه چیز مسیر قانونی خودش را طی خواهد کرد. مبادا بدوی وسط و جداشان کنید. جریان این‌طوری است که باید بایستید تا پلیس بیاید. خنده‌دار است، آن‌ها دارند سر هم را می‌کنند ولی تو خیلی خونسرد ایستاده‌ای و نگاه می‌کنی. پلیس هم فقط توی فیلم‌ها زرتی می‌‌رسد، تا آن وقت هم هر کدام بزنند، تو تماشا کرده‌ای. خب چرا دخالت کنی، آن هم وقتی که همه چیز قانونی دارد جلو می‌رود.

ممکن است در حین قدم زدن اتفاقی برای‌تان بیفتد که مجبور شوید بروید دستشویی. خب با یک جریانی مواجه می‌شوید که کمی پیچیده است یا حداقل درآن وضعیت پیچیده می‌شود. جریان توالت‌ها و شیرهای آب‌شان هم از آن برنامه‌هایی است که کسی نمی‌تواند منکر شود، یعنی جای حاشا ندارد. متأسفانه توی انگلیسی در سفر» هم هیچ هشداری در این مورد داده نشده. به هرحال اول از همه باید پول‌تان را خرد کنید. پول‌تان را خرد نمی‌کنند. پس سریع اقدام کنید و یک چیزی بخرید که باقیمانده‌اش بتواند در توالت را باز کند. ازاین‌جا به بعدش به‌طور طبیعی اتفاق می‌افتد یعنی شروع می‌کنید به دویدن. بدوید یک طرفی، هر طرف شد فرقی نمی‌کند چون حالا حالاها باید بدوید. این طور فکر نکنید که جابه‌‌جا برای رفاه شهروندان توالت عمومی کاشته‌اند. نه این خبرها نیست، بدوید.

اولش آدم به روی خودش نمی‌آورد. می‌خواهد خونسرد نشان بدهد. می‌خواهد حرکاتش کنترل شده باشد. دوست ندارد جوری باشد که کسی بفهمد. بعد یواش یواش وقتی می‌فهمد دیر شده که دیگر خون جلوی چشمش را گرفته و فقط می‌دود. این کارها را اگر نکند آخرش یا مجبور می‌‌شود برود کافه یا رستوران که خیلی بیشتر از این حرف‌ها برایش آب می‌خورد، که به درک، حاضر است چند برابرش را هم بدهد ولی راحت شود.

اما آن تو از توالت فرنگی که بگذریم خودش ماجراها دارد. وجداناً‌ باید برای شیرهای آب‌شان چند تایی کاتالوگ یا از این برچسب‌های راهنما و طرز استفاده و از این حرف‌ها درست کنند. برای هر چرت‌وپرتی هزار تا برگه و کاتالوگ دارند ولی این‌جا را حقیقتاً کوتاهی می‌کنند. یک مدلش طوری‌ست که همه جای دنیا دارند یعنی شیر را می‌چرخانی بعد آب می‌آید. خب طبیعی هم هست. یک مدلش این‌طوری‌ست که می‌روی شیر را بچرخانی نمی‌چرخد. بعد می‌فهمی باید بکوبی توی سرش تا آب بیاید. یک مدلش یک طوری‌ست شبیه کوبیدنی‌ها ولی هر چه بکوبی بی‌‌فایده است. باید شیر را بکشی بالا تا آب بیاید. یک مدلش یک جوری‌ست که فقط یک شیر دارد. بعد آن را هم باید پایین بالایش کنید هم چپ و راستش. یک مدلش هست از همه مسخره‌تر، شیر ندارد. می‌مانی معطل. بعد خوب که می‌گردی یک پدالی پایین پایت پیدا می‌کنی فشارش که می‌دهی آب می‌آید. یک مدلش این طوری‌ست که هیچ نشانه‌ای وجود ندارد. چیزی که می‌‌بینی یک لوله است که آمده بیرون، همین. نه جای کوبیدن دارد نه جای کشیدن، نه پیچی‌ ا‌ست و نه پدالی. ولی اگر همین‌‌طور اتفاقی دستت برود زیر لوله، آب خودش می‌آید.

این کارت تلفن مادرمرده را فراموش نکن. تا این بوق آزاد را بشنوی کمرت خورد می‌شود. یاد بگیر، همین‌جا از چند نفری بپرس. مخابرات و این‌حرف‌ها نیست. نشان دادنی نیست. جریان ساده‌ای‌ست. از هر بقالی‌ای می‌توانی بخری. از هر دکه‌ای می‌شود خرید. این‌طور نیست که بگویی اصلاً‌ تلفن را حذف می‌کنم. اگر رسیده‌ای باید زنگ بزنی و بگویی: رسیدم» مگر غیر از این است؟ اجباری‌ست. فقط نباید بترسی. گفتم جریان ساده‌ای‌‌ست. اول از همه خریدن کارت است که تماماً‌ نشان‌دادنی‌ست و بعد استفاده کردن.

این‌‌طور نیست که به هر تلفنی رسیدی بشود زنگ زد. آن‌ها هم برای خودشان حساب و کتابی دارند. آن تلفن‌ها حتماً‌ علامتی دارند که یعنی راه دور» که حقیقتش من پیدا نکردم. یک مقدار علافی دارد. پنج‌-شش تلفن را که امتحان کنی یک‌‌شان درست از آب درمی‌آید. یک کد هفت-هشت رقمی هست که باید بگیری. اگرلابه‌‌لایش ستاره‌ای، ی هم دیدی فکر نکن بی‌خود گذاشته‌اند، بزن. بعد یک خانم خوش‌صدای ضبط شده‌‌ای از آن طرف چیزهایی می‌گوید. به هر زبانی هم گفت اهمیتی ندارد، آن‌ها سر زبان چشم‌‌هم‌چشمی دارند. مهم این است که هول نشوی و فکر نکنی چیز خیلی مهمی گفته است و تو نفهمیده‌‌ای. منظورش این است که بعد از بوق یک کد دیگر هم هست که باید بگیری، همین. توی آن یک ذره کارت می‌گردی و می‌‌بینی یک عدد هفت-هشت رقمی دیگرهم چپانده‌اند. آن را که بگیری تازه رسیده‌ای به بوق آزاد. حالا بگیر. دو صفر نود و هشت را بگیر.

شماره‌‌ها را بادقت بگیر که مجبور نشوی دوباره این هفت خوان را رد کنی. لجت درمی‌آید اگر اشتباه بگیری یا شک کنی.

درست است که فقط می‌خواهی بگویی: رسیدم» ولی این رسیدم بدجوری برایت آب خورده، تازه آن هم اگر شانس بیاوری و بچه خواهرت بدو بدو گوشی را برندارد.

به فرنگ می‌روی؟ چراغ قرمز را فراموش نکن.

چراغ قرمز بیچاره می‌کند آدم را. لاکردار نفس آدم را می‌چیند. قدر این تهران خودمان را بدانید. از هرجا، هر وقت دلت خواست، همچین راحت اراده می‌کنی و می‌روی آن طرف. نه کس و کارت را می‌‌برند زیر سوال، نه چپ‌چپ نگاهت می‌کنند، نه کسی ناراحت می‌شود و نه بی‌ادبی است.

اگر خیابان لاغر باشد یک چراغ روی شاخ‌ات است ولی اگر همچین پت‌وپهن باشد تا برسی آن طرف دو تا چراغ بهت می‌خورد. حالا این‌ها که خوب است. دم این کوچه باریک‌ها که می‌بینی خیلی زور دارد. آدم می‌خواهد چراغ را بکوبد توی سرشان. سر هر کوچه‌ای چراغ گذاشته‌اند، بی‌خود و بی‌جهت، هیچ خبری نیست. نه ماشینی می‌‌آید و نه جای پررفت‌وآمدی‌ست که بگویی نظم عمومی‌‌شان فلان می‌‌شود. آن وقت همین‌طور بی‌دلیل باید ایستاد تا چراغ‌شان سبز شود. واقعاً ‌صبوری می‌خواهد. صبوری می‌کنی و همین‌طور حیران در و دیوار را نگاه می‌کنی تا سبز شود. اجازه که فرمودند راه می‌افتی. چهار قدم آن‌ طرف‌تر باز چراغ کاشته‌اند. ای بابا، آخر هر چیزی حدی دارد، اندازه‌ای دارد.

کلاً ‌از این چراغ‌هاشان همه کلافه می‌‌شوند، پیاده و سواره هی این پا-آن پا می‌کنند. سواره‌ها که بدترند. سواره‌ای که تاکسی هم گرفته باشد که هیچ. تاکسی هم که برای خودش برنامه‌ها دارد. همچنین با ادب در صندوق را باز می‌کنند که ساکت را بگذاری که نگو و نپرس. یعنی راه دیگری برایت نمی‌گذارند. خب اولش هم کیف دارد. تحویلت گرفته‌اند، احترامت را داشته‌اند ولی بعد که می‌خواهی پیاده شوی خفتت را می‌چسبند. بابتش پول می‌خواهند. اعتراض هم بکنی آیین‌نامه‌شان را نشانت می‌دهند. خب اگر از اول بدانی آن ساک صاحب مرده را می‌گذاری روی پا ولی نمی‌گویند که. کلک‌هایشان این‌طوری‌ست: باادب و قانونی.

چهار نفر باشید یک تاکسی نمی‌توانید بگیرید. اولش مسخره‌تان می‌آید، باورتان نمی‌‌شود. فکر می‌‌کنید شوخی می‌کنند بعد می‌بینید که خیلی هم جدی است. در قدم اول مثل شیر، کمی طلبکارانه می‌پرسی: چرا؟» بعد با کمی عقب‌نشینی جوری که یعنی خیلی بدیهی است می‌گویی: جا که هست.»

ولی فایده ندارد هر چه جز بزنی قبول نمی‌کنند. مجبور می‌شوی از در دیگری وارد شوی تا بلکم جور شود. مجبوری طوری بگویی که یعنی حق طبیعی توست. ولی نمی‌شود. آیین‌نامه‌ برایت رو می‌کنند. به عقل آدم توهین می‌کنند با این قانونشان. برای هر چیزی قانون گذاشته‌اند. دستت را بی‌‌هوا توی دماغت کنی باید جواب پس بدهی، حساب و کتاب دارد. با زور قانون اعصاب مردم را خرد می‌کنند. وقتی از شور به در شود مثل حرف زور می‌ماند چه فرقی دارد. فقط اسمش قانون است.

قانون گذاشته‌اند که کسی را با ریش به راه نمی‌دهند یا با کتانی راه نمی‌دهند. خب این حرف زور نیست. حالا اگر این قانون را ما گذاشته بودیم همچنین می‌کردندش توی بوق که بیا و ببین. یک آبروریزی‌‌ای راه می‌انداختند آن سرش ناپیدا. بی‌برو برگرد پای حقوق بشر را هم می‌کشیدند وسط. بعد هم با هر چه آدم ریش‌دار هست مصاحبه می‌کردند و توی همه‌ی صدا و سیما»هاشان پخش می‌کردند.

اما ما چه کار می‌کنیم، هیچ. درواقع کاری نمی‌شود کرد، قانون‌شان است. از این شهر کوبیده‌ای رفته‌ای یک شهر دیگر که بفهمی که می‌گویند یعنی چه. راهت نمی‌دهند. آن هم به خاطر ریش.

به یکی از این قلچماق‌هایی که دم در می‌گذارند گفتم: چرا؟»

دستی به صورتش کشید و با پررویی هر چه تمام‌تر توی صورتم نگاه کرد و گفت: گو.»

گفتم: گه باباته.»

با اخم گفت: گو؟!»

با خنده گفتم: آره گه.» ■


                  ((      پیگیری فروش سهام عدالت اینجا کلیک کنید[][]         )) 


   داستان کوتاه از شین براری    شکار برفی  

  قرار شد آن‌ها دوتایی؛ شب، فرش‌های هال را جمع کنند و بخاری را بردارند. اما شب قهر کردند و زود خوابیدند. صبح؛ نقاش، فرش‌های هال را جمع کرد و بخاری را برداشت. بعد گچ‌های آشپزخانه و هال را تراشید و به دیوار حمام بتونه زد. زن از اتاق که درآمد، هال بود. فقط یک جفت دمپایی دم در بود و بقیه ی هال خالی بود. نقاش، توی آشپزخانه سیگار می‌کشید و رنگ می‌زد.
زن از هال داد زد: "به دیوار نچسبه؟"
نقاش سرک کشید، گفت: "صبح شما به خیر".
زن گفت: "به شما هم به خیر. خاکسترش نچسبه؟"
نقاش گفت: "نمی‌چسبه" و خندید.
زن گفت: "میام الان". در دستشویی را که باز کرد، چیزی جنبید. خوب که نگاه کرد چیزی ندید. اما صدای چیزی می‌جنبید. خودش را -همان چیز- به جایی می‌مالید و می‌جنبید. کارش که تمام شد دید سوسک کوچکی از دیواره‌ی لیز کاسه بالا می‌آید، به لبه می‌رسد لیز می‌خورد و دوباره روی چاهک فی می‌افتد. آب را روی سوسک باز کرد. سوسک تقلا کرد. اما آب انداختش. با خودش بردش انتهای سیاهی باریکی که زن نمی‌دیدش و دیگر هم نمی‌جنبید. صورتش را خوب شست. حوله را که برداشت سوسکی از حوله افتاد.
بلند گفت: "اَه". با پا کوبید روی سنگ کف. اما سوسک نترسید. ایستاده بود و شاخک‌هایش را به هم می‌مالید. بعد از دستشویی بیرون آمد. دست‌هایش را با شلواری که پایش بود خشک کرد و به آشپزخانه رفت.
پرسید: "صبحانه که نخوردی؟"
نقاش همانطور که دو زانو نشسته بود و رنگ می‌زد، گفت: "نه هنوز". توی آشپزخانه کتری روی گاز بود و آبش قل می‌زد.
زن پرسید: "شما آب گذاشتی؟"
نقاش گفت: "با اجازه".
زن گفت: "کدبانویی هستی". خندیدند و آنوقت کمی هوا ابر شد. آن قدر که همه چیز به یک صبح خیلی زود تبدیل شد.
زن پرسید: "نیمرو درس کنم؟"
نقاش سرش را پایین انداخت، گفت: "نه زحمت می‌شه، من فقط چایی می‌خورم".
زن گفت: "چایی خالی که نمی‌شه".
توی یخچال خامه نداشتند. کره نیمه بود و همان یک دانه تخم مرغ هم شکسته بود.
زن سر و بدن‌اش را از یخچال بیرون آورد، گفت: "پس پنیر می‌خوریم".
نقاش گفت: "دست شما درد نکنه". بلند شد قلم مویش را توی رنگ تابی داد. سیگارش را خاموش کرد و دوباره دو زانو نشست.
زن گفت: "یه چیزی بخور بعد رنگ بزن".
نقاش لبخند زد. دست‌هایش را شست و کنار در ایستاد.
زن گفت: "وایسادی چرا؟"
آن وقت نقاش، یکی از دو صندلی روبروی زن را تا دم در کشاند و رویش نشست. زن توی جفت لیوان‌ها شکر ریخت و هم‌شان زد. بعد روی صندلی تک افتاده نشست و شروع کرد به خوردن. نقاش هنوز روی صندلی دم در نشسته بود و پاهایش را تکان می‌داد. سیگارش را روشن کرد و پکی زد. بعد آرام یکی از لیوان‌ها را از روبروی زن برداشت و دوباره دم در نشست.
زن که سرش پایین بود، بی خیال گفت: "پس صبحانه؟"
نقاش گفت: "ممنونم". آن وقت دوباره سیگار کشید. زن پنیر و نان را طرف نقاش سراند. پرسید: "چایی بریزم؟"
نقاش گفت: "ممنونم".
زن گفت: "یعنی بریزم یا نریزم؟"
نقاش مکثی کرد، بعد گفت: "ممنون، خودم می‌ریزم".
زن خندید، گفت: "ای بابا". لیوان خالی را پر کرد. چایی از لبه‌ها بیرون زد و روی کابینت ریخت.
زن پرسید: "کمد هم رنگ می‌زنی؟"
نقاش به دیوارهای آشپزخانه دست کشید، گفت: "رنگ چوب؟"
زن گفت: "نه همین رنگی، کرم یا سفید."
نقاش پرسید: "بزرگه؟"
زن گفت: "نه، توی اتاقه".
کُند پا شدند از آشپزخانه و هال گذشتند. گوشه‌ی هال اتاق کوچکی از سرما در خودش قوز کرده بود. زن در اتاق را باز کرد. توی اتاق مرد هنوز خوابیده بود و لای پتو گم بود.
زن گفت: "اونه".
نقاش به مرد نگاه کرد که پیدا نبود و پایش از زیر پتو بیرون زده بود. گفت: "باشه" و رفت. زن توی اتاق آمد و در را بست. پرده‌ها را باز کرد. حالا ابرها کمتر بودند و نور سستی از بالا می‌تابید. از آسمان برف می‌بارید. مرد تابی خورد. چشم‌هایش را باز کرد، پرسید: "نقاشه‌اس؟" زن سر تکان داد و به لب‌هایش ماتیک سرخی زد.
پرسید: "چیزی می‌خوری؟"
مرد گفت: "فقط شیر". به پایش نگاه کرد که در قنداق گچ بود.
زن گفت: "شیر نداریم".
مرد گفت: "پس هیچی".
آن وقت زن شد تا لباس گرم‌تری بپوشد. در کمد را باز کرد و پشت به مرد لباس‌هایش را نگاه کرد. یکی را که بیرون کشید دست مرد روی شانه‌هایش بود.
پرسید: "قهر که نیستی؟"
زن گفت: "نه، نمی‌دونم". دوباره پشت به مرد ایستاد تا لباسش را بپوشد.
مرد گفت: "امشب می‌خوابیم".
زن فهمید، اما گفت: "ما هر شب می‌خوابیم".
مرد گفت:" نه، با هم می‌خوابیم".
زن گفت: "اینو ببند". تا مرد قزن‌های سینه بند را ببندد، چیزی شکست.
پرسید: چی شد؟ داد زد: "چی بود؟"
نقاش از بیرون خندید، گفت: "لیوان".
زن خنده‌اش گرفت. لباسش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. یک نردبان چوبی توی هال بود. نقاش هنوز سیگار می‌کشید و بالای نردبان بود.
گفت: "لیوان شکست".
زن گفت: "ایرادی نداره، تو پات نره".
خرده‌های لیوان روی کابینت بود.
زن پرسید: "چایی بریزم؟"
نقاش گفت: "تازه خوردم".
زن خرده‌های خشک لیوان را توی سطل ریخت و خندید. یک دفعه از توی سطل صدایی آمد، عین جنبیدن چیزی. تا نگاه کرد سوسک کوچکی از سطل بیرون آمد. زن عقب رفت، گفت: "کثافت". با پا روی زمین کوفت. اما سوسک آرام، از توی آشپزخانه به هال رفت. دوری زد و از لای باز در، داخل دستشویی شد.
زن داد زد: "بیا اینجا".
نقاش از بالای نردبان گفت: "بله؟"
زن گفت: "با شما نیستم، شنیدی؟"
مرد از اتاق داد زد: "بله؟"
زن گفت: "اسپری داریم؟"
مرد گفت: "چه اسپری‌ای؟"
زن گفت: "ه‌کش".
مرد گفت: "نمی‌دونم همونجا رو بگرد".
زن از هال گذشت و توی اتاق رفت.
به مرد گفت: "نداریم".
مرد پرسید: "چی شده مگه؟"
زن لبش را گزید، گفت: "صبح توی دستشویی سوسک بود، حالا هم تو آشپزخانه".
مرد خنده‌اش گرفت، آرام گفت: "چند تا بوده؟"
زن گفت: "دو تا تو دستشویی یک دونه هم تو آشپزخانه".
مرد گفت: "چیزی که نیست" و سرش را دوباره توی کتاب کوچکی خم کرد.
زن دستش را مشت کرد، گفت: "اَه نکبت همه جا رو می‌گیره".
مرد گفت: "حالا که نگرفته." یکدفعه به بالا نگاه کرد. نقاش به دیوار سقف رنگ می‌زد و از توی شیشه‌های هال اگر هنوز ندیده بود؛ می‌توانست مرد، زن و اتاق را ببیند.
پرسید: "از صبح اون بالاس؟"
زن شانه‌هایش را بالا انداخت، گفت: "نمی دونم."
مرد گفت: "یه چیزی بپوش."
زن گفت: "منظورت چیه؟" از اتاق بیرون رفت و در را با تانی بست. نقاش بالا بود، سیگار می‌کشید و هنوز رنگ می‌زد.
پرسید: "پیدا نشد؟"
زن گفت: "چی؟"
نقاش گفت: "ه‌کش."
زن گفت: "نه، نداریم انگار."
نقاش پک محکمی به سیگارش زد، داشت آن را می‌مکید. پرسید: "برم بخرم؟"
زن گفت: "مرسی، یعنی از کجا اومدن؟"
نقاش بی‌خیال گفت: "از فاضلاب، از لوله‌ها، میان دیگه. شاید هم از بیرون."
زن گیج شد، منگ گفت: "آخه نداشتیم، امروز تازه من دیدم."
نقاش سیگارش را از همان بالا روی زمین انداخت، پرسید: "این همه از سوسک می‌ترسین؟"
زن گفت: "ترس نیست. خیلی زشتن، به درد هم نمی‌خورن. نمیشه که هم زشت باشن هم به درد نخورن. میشه؟"
نقاش سری تکان داد، گفت: "میشه. مثل الان که شده. تازه بعدش هم میشه."
زن ترسید، همهمه‌ای دلش را سابید و چنگ زد. پرسید: "یعنی نمی‌رن؟ تا عید می‌مونن؟"
نقاش گفت: "شما سوسک‌ها رو میگی؟ نه بابا میرَن. تا شب میرَن."
یک دفعه نردبان چوبی تکان خورد و رنگ سفید از لبه‌های سطل شره زد. نقاش خندید.
زن گفت: "به خیر گذشت." از همه جای آشپزخانه بوی رنگ و اِتر می‌آمد. چیزهایی زیر کابینت می‌جنبیدند. زن چایی غلیظی ریخت و به اتاق رفت. مرد هنوز خوابیده بود. پنجره باز بود و باد پرده را آرام عقب می‌برد، برمی‌گرداند و به جلو تکان می‌داد.
زن پرده‌ی اتاق را عقب زد. از مرد پرسید: "پیدا نشد؟"
مرد گفت: "پول بده نقاشه بخره."
زن به چیز محوی در دورها نگاه کرد، تند گفت: "مگه نوکر ماس؟"
مرد گفت: "حالام که داره رنگ می‌زنه نوکر ماس؟"
زن گفت: "نخیر. اما نمی‌شه بره برای ما چیز بخره."
مرد از توی شیشه‌ی اتاق، به نقاش نگاه کرد که هنوز به سقف رنگ میزد. بلند شد لنگی زد و در را باز کرد. گفت: "زحمت نمی‌شه برای ما یه چیزی بخرین؟"
نقاش به مرد نگاه کرد که پایش توی گچ بود.
بلند گفت: "اختیار دارین." از نردبان لق به دو پایین آمد.
مرد گفت: "پس پولش؟" نقاش خندید، سیگارش را روی زمین انداخت و رفت.
مرد گفت: "ماست نخره عوض سوسک‌کش؟"، توی اتاق رفت و دوباره خوابید. به زن گفت: "تو نمیای؟" پتو را از خودش کنار زد.
زن گفت: "نه، کار دارم."
مرد به جای خالی کنارش خندید، پرسید: "چه کاری؟"
زن گفت: "یه کار مهم".
مرد نیشخندی زد و دوباره کتابش را خواند. زن پرسید: "خنده‌اش برای چی بود؟"
مرد گفت: "برای مهمی". زن حرفی نزد. پای پنجره نشست و آنقدر به برفی که می‌بارید خیره شد تا از بیرون صدایی آمد.
زن گفت: "اومدش."
نقاش داد زد: "خودم بزنم؟"
مرد جواب داد: "لطفاً."
زن آن نقطه‌ی محو را گم کرد، گفت: "زشته. خودم می‌زنم."
مرد گفت: "زشت نیست. خودش دوست داره زیاد بمونه. بذار هم رنگ بزنه هم سوسک بکشه."
زن دور خودش چرخید، تند گفت:"می‌دونم منتظری. خیلی هم بده که منتظری".
مرد پرسید:"من منتظرم؟"
زن گفت:"ولش کن". آن وقت خواست پنجره را ببندد که مرد پرسید: "داره تلفن می‌زنه؟"
زن به صدای بیرون گوش داد، گفت: "بله، بگم نزنه؟"
مرد از کتابش خسته شد، پرسید: "اینجا نهار می‌خوره؟"
زن پنجره را بست، گفت: "نمی‌دونم، شاید." از اتاق بیرون رفت. نقاش توی آشپزخانه دست‌هایش را می‌شست.
زن پرسید: "تموم شد؟"
نقاش گفت: "بله" و خندید.
زن به آن لکه‌ی دور آسمان فکر کرد، گفت: "خوب شد شما حداقل اینجا بودی".
نقاش گفت: "اما دَمارشون دراومد."
زن آهی کشید، گفت: "یه موقع نیان بیرون".
نقاش پی سیگار توی جیب‌اش گشت، گفت: "بیرون دستشویی؟"
زن گفت: "آره. بله".
نقاش گفت: "نه همه‌شون مُردن".
زن پرسید: "چایی بیارم؟"
نقاش گفت: "بیار". آن وقت زن توی فنجان‌ها چایی ریخت.
نقاش پرسید: "اون عکسه اونجا؟"
زن پرسید: "کجا؟"
نقاش گفت: "توی هال".
زن به دیوار کدر هال نگاه کرد، گفت: "نه، نقاشیه".
نقاش فنجانش را برداشت؛ به داغی چایی فوت کرد، گفت: "فکر کردم عکسه. اما خیلی قشنگه".
زن گفت: "آره قشنگه". بعد پرسید: "چیش قشنگه؟"
نقاش چایی‌اش را خورد، گفت: "همه چیش. برفش، این سگا با این کلاغا".
زن گفت: "بازیش هم قشنگه".
نقاش گفت: "نه، قشنگ نیست".
زن خندید، گفت: "یعنی چی؟"
نقاش دستش را دراز کرد، گفت: "اینا قشنگن". بعد پرسید: "شکارچی‌ان دیگه؟"
زن بیشتر نگاه کرد، گفت: "آره، فکر کنم".
نقاش گفت: "همینا قشنگن. این شکارچیا قشنگن. سگا هم قشنگن".
زن پرسید: "ترسناک نیستن؟"
نقاش خنده‌اش را خورد، گفت:" نه، خیلی هم به درد می‌خورن."
زن به دیوار تکیه داد، گفت:" من ولی ازشون می‌ترسم."
نقاش نفهمید، گفت:" از چیش می‌ترسی؟"
زن گفت:" از اینکه می‌خوان شکار بشن خودشون هم خبر ندارن."
نقاش گیج شد، پرسید:" کیا رو میگی؟"
زن گفت:" اینا. این آدما که دارن این پایین بازی می‌کنن."
نقاش خندید، گفت: "ربطی که نداره. اینا دارن برای خودشون بازی می‌کنن؛ اینا هم شکارچی‌ان، فقط همین."
زن دوباره به نقاشی نگاه کرد، پرسید: "پس چرا این همه کلاغ بالای درخت جمع شده؟"
نقاش گفت: "کجا؟" یکدفعه مرد از اتاق داد زد: "چایی نداریم؟"
زن گفت: "داریم، الان میارم".
آنوقت یکی از فنجان‌ها را برداشت و به اتاق رفت. بیرون کلاغی قار زد.
مرد سری تکان داد، گفت: "خودشه".
زن فنجان را به دست دراز مرد داد، گفت:"خود چی؟" جایی از بیرون صدایی می‌آمد. چیزهایی می‌جنبیدند و جلوتر می‌آمدند.



آآآ.

.م والاااا
ٕ

اپیزود نیلیا روح جسمی در کُما♥♥

خزان 

همواره پاییز برای افسردگان ِ شهر رشت ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که رسیدن طوفان را بیصدا فریاد میزند. 

تاریکی شب را جرقه‌ی کبریت صاعقه ای روشن میکند ، عمود شب در گلوی افق فرو میرود ، باد سرکش و کهلی وارد شهر میشود و در هر کوچه پس کوچه ای میوزد و از فراز رودخانه ی زر میگذرد وارد مسیر پرپیچ و خم محله ی ضرب میشود و راهیِ دل تاریک و خوف انگیز باغ ابریشم‌ میشود برگ برگ شاخسار درختان توت را هرس میکند شاخه های ضعیف و خشکیده را میشکند و به هر گوشه ای پرت میکند ، به ساختمان نیمه مخروبه ای میرسد که دیرزمانی کارخانه ابریشم بافی بود و سالهاست که از کار افتاده و مطرود و دوراز نظرها به حال خودش رها شده ، باد از هر شکاف و دروازه ای به داخلش هجومی ناباورانه میبرد پنجره های کهنه و چوبی را بر هم میکوبد ، صدای جغد در عمق باغ میپیچد و بر اضطراب دخترک نوجوان بنام نیلیا می افزاید شیشه ای از چهارچوب چوبی پنجره اش جدا گشته و بروی زمین می افتد و با صدای شکستنش دلهره ‌ی دخترک را صد لحظه میکند. باد بی مهابا و آشوب زده خودش را به هر درب و دیواری میکوباند و وحشیانه خودش را به پنجره ی چوبی و ترک خورده ی اتاقی متروکه میکوباند ، آنسوی پنجره‌ ، دستان معصوم نیلیا از خواب بیرون مانده از صدای طوفان ناگزیر بیدار میشود ، دستانش را که خواب رفته کمی با دست دیگر تکان میدهد، مادربزرگش بیدار و مشغول خواندن نماز است ، او چند صباحی ست از آغوش مادرش جا مانده قطره اشکی در چشمانش حلقه میزند بغضی لجباز و همیشگی در گلویش خانه میکند ، سفیر باد در عبور از باغ متروکه ی ابریشم‌بافی زوزه میکشد ، نیلیا دستانش را جمع کرده و خودش را دو دستی در آغوش میکشد ، و در عالم خیالاتش برای خودش رویا میبافد ، در تخیلش درون دشت سبز و بی انتهایی قدم میگذارد اسبی سفید در دوردست بچشمش مینشیند ، در لابه لای انبوهی از شکوفه های گل او شکوفه ی گل همیشه عشق را میابد و همزمان عطر شیرین و خوشی به مشامش میپیچد ، و در خواب از سر خوشحالی بی اختیار لبخندی میماسد بر لبش ، و به خیال خامش میپندارد که این عطر خوش شکوفه ی گل همیشه عاشق است. بیخبر از انکه آنرا مدیون عطر نفتالین های زیر رخت خواب مادر بزرگش است. 

♥♥♥ لحظاتی بعد اولین قطرات باران بر سر بی چتر شهر میبارد و سرانجام ابرهای سیاهی که مدتها بالای شهر ایستاده بودند بر سر شهر میبارند وزش باد بورانی شدید همه جا را پرآشوب و پریشان میکند . آخرین برگهای درختان درون باغ محتشم نیز زیر شلاق و تازیانه ی بیرحم طوفان از شاخسار درختان جدا میشود و سنگفرش های باغ از ریزش برگریز های زرد و خزانزده تن پوشی جدید میپوشد . طوفان نیمه شب اولین قربانی اش را درون باغ محتشم میگیرد و ناغافل جوجه کلاغی نگون بخت را از درون لانه اش در نوک کاج بلند می رباید.

جوجه کلاغ که از درک حادثه عاجز مانده بخیال خامش موفق به پرگشودن و پرواز شده ، اما دریغ که پروازش توهمی بیش نیست و در حقیقت امر او همچون برگ خشکی که از شاخه اش رها گشته، اسیر دستان بادِ سرگردان و خشمگین شده و طوفان بیرحم‌تر از آن است که اورا به لانه اش برگرداند او که در حال سقوطی آزاد سمت عمارت چوبی کلاه فرنگی است به لوجنک بالای شیروانی برخورد میکند و برای لحظاتی چشم در چشم گربه ی زیر شیروانی میماند ، محو سبیل های بلندش در فکر فرو میرود و نمیداند که چنین رویارویی و دیدار سرزده ای خوب است یا که بد؟ گربه سمتش خیز برمیدارد و جوجه کلاغ از ترس با دستپاچگی و سراسیمگی خودش را از شیب سقف سُر میدهد و پس از سقوط هایی کوتاه و بلند بروی بوته ی شمشاد در حاشیه ی رودخانه‌ی گوهر پرت میشود. او درمانده و هراسان به زیر چتر و دامنه ی شاخسار شمشادها پناه میگیرد و بی اختیار از شدت ترس تمام پر و بال خیسش شروع به لرزیدن میکند ، بی وقفه باران بروی شمشادها میبارد و قطارتش دو به دو و گروهی بر سرش میچکند و از انحنای منقار کوچکش سر خورده و پایین میروند نگاهی با دلهره به بالای سرش میکند ، در سیاهی شب بسختی میتواند لانه اش را نوک کاج بلند تشخیص دهد ، صدای قار قار مادرش را در میان زوزه های باد تشخیص میدهد اما افسوس که هنوز قادر به سردادن قارقار نیست. غمی بی انتها سراسر وجودش را در بر میگیرد نگاهی به پایین و سمت مسیر رودخانه ی گوهر میکند شدت عبور جریان آب او را وحشتزده میکند باورش سخت است گویی در دره ای از ناباوری ها سقوط کرده باشد . لحظاتی بعد بچه موشی از عمق سوراخِ زیر درخت ظهور کرده و با دیدن جوجه کلاغ ترسیده و با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود. جوجه کلاغ به شباهت و تفاوت ها می اندیشد ، و اینکه موش نیز همچون گربه ی زیر شیروانی سبیل دارد اما این کجا و آن کجا . 

هاجر درون باغ هلو مشغول ایفای نقش خودش است. دیبا بیشتر شکاک شده. 

 

♠♠♠طوفان فروکش میکند و صبح آرام و دل انگیزی اغاز میشود   

 

 پسرکی دخترنما ((سیاوش←سوگند)) از اتاق کرایه ای اش، خارج شده و روانه ی روزمرگی ها در روز جدیدی میشود، تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی دخترانه خوشرو و خندان خود، پنهان میکند . شهر پر شده از قرارهای دو طرفه ای که یکطرفش نیامده ، طرف دیگر نیز دلشکسته و خیره به بازوی جاده ماتش برده و به کُندی ثانیه ها را طی میکند تا بلکه چشم انتظاری هایش ته بکشد . 

توجه ی سوگند به دخترکی خردسال نشسته در ایستگاه اتوبوس جلب میشود ، دخترکی دانش اموز که پاهایش را در هوا تاب میدهد و خیره به‍ کفشهای کتانی سفیدش مانده ، گویی نگاهش از تازگی کفشهایش راضی و سرمست است . درون اتوبوس درون شهری دخترکی دبیرستانی سرش را تکیه به شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس زده و ناگاه در ذهن ناخودآگاهش سوالی میشود مطرح ، سوالی سخت تر از هر کنکور . او از خودش میپرسد که درون مدادرنگی مداد سفیدرنگ چه کاربردی دارد و در نهایت در یک تحلیل احساسی میگوید؛

سفید یعنی زلال و پاک ، همچون دل من . به جرم زلال بودن هرگز دیده نمیشود و بلامصرف میماند. شیشه هم اگر لک نداشته باشد دیده نمیشود.

آهی از ته وجود میکشد و چهارراه علم و ادب پیاده میشود 

♪قار♪قار♪♪♪♪قاارقار♪♪♪قار♪ قااار 

  پشت دیوارهای بلند و آجرپوش در نوک کاج بلند سمت باغ محتشم کلاغی با بیقراری پیاپی قارقار میکند . گویی که به سمت دکل مخابراتی که بتازگی کنارش نصب گردیده قار قار فحاشی میکند شایدم میپندارد که شب پیش این دکل بوده که جوجه کلاغش را ربوده . 


در محله‌ی ضرب در پستوی باغ ابریشم‌بافی درون فضایی محصور و مطرود پشت دیوارهای آجرپوش و بلند بنای فرسوده ی کارخانه ی قدیمی و مرموز همچنان باقی ست ، که از تیرس نگاه اهالی محل دور مانده و سالهاست که پس از تعطیلی باغ ابریشم بافی تمامی مسیرهای ورود و خروج به باغ مسدود و بن بست شده ، حرفهای مبهم و دلهره آوری از اتفاقات درون باغ بین اهالی نقل میشود ، که هر فردی را از کنجکاوی و حضور در انجا باز میدارد ، اما برخلاف تصور عامه ی مردم زندگی در شکل و شمایلی متفاوت در آنجا جریان دارد و پیرزنی بهمراه نوه اش (نیلیا) در آنجا ساکن هستند ، نیلیا دخترک یتیم و نوجوان چشمانش را بروی روشنایی صبح میگشاید مادربزرگش نشسته بر سجاده ی نماز و پس از اقامه ی نماز صبح مشغول دعا خواندن برای شفاء بیماران است و نیلیا طبق روال معمول شروع به صحبت کردن برایش میکند ؛

راستی.مادرژون اینو یــادَم رفتش تا بگم اگه بدونی ، چــــی شده! باورت نمیــــشه! من تازگیا با یه خانم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم که باهاش حرف زدم و اون هم برام از خودش کلی حرف زد

مادربزرگ سر و ته دعایش را سریعا سرهم می آورد و یک؛ الهی آمین. نیز زیرلب زمزمه کرده و با تعجب سوی نیلیا میپرسد؛ 

– خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافتی؟ پس کــِی میخوای بزرگــ بشی؟ تا از این کارات دست برداری !  

_ ؛ نه.نهباوَر کُن اینبار رویا نبافتم ، و این‌یکی دیگه دوست خیالی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش هاجـرِ و خیلی مهربونه، خیلی هم از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی قشنگی میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هماهنگ خودشم خیلی خوشگله.

 _: خُب ، از کجا میدونی اسمش هاجرِ؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟  

_: توی صَفِ نانواااایی! (کمی مکث و نگاهی زیرچشمی به مادربزرگش میکند و سریعا حرفش را تغییر داده و میگوید) ؛ نه! نه! من که هرگز نانوایی نمیرم تا بخوام توی صف نانوایی با کسی آشنا بشم منظورم کنار چشمه ی آب بود ، آره اونجا باهاش آشنا شدم 

_یعنی اون حرفاتو شنید و باهات حرف هم زد؟

_آره آره باور کن مادرژونی . برای خودمم عجیب بود اولش . بعد فهمیدم هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگفت نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه که منو میبینه. 

_مگه چند بار تا حالا دیدیش؟ مطمئنی که با تو همکلام شده بودش؟ شاید داشت با کسی حرف میزد و تو به اشتباه خیال کردی که مخاطبش خودتی 

_اره اره مطمئنم ، مگه من چه مشکلی دارم که برات عجیبه اینکه کسی باهام دوست شده باشه! 

_وقتی داشت حرف میزد تو شنیدی که اسمت رو برده باشه؟

_ پس چی! معلـــومه که اسمم رو گفت و با من حرف زد . تازه همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بو . انشالله بری خاج ، و خاج خنوم بشی. من گفتم : آین چرت و پرتا چیه میگی هاجر؟  

 گفت: مگه داری نمیری زیارت ؟ 

گفتم؛ نه!  

گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟ 

 گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنی چه؟ باید بگی مرقد آقا. درضمن ،خاج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم.

  گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟  

 خندیدم گفتم که نانوا که خودشو باز نمیکنه ، بلکه نانوایی را باز میکنه بعدشم چون امروز سینزدهم هستش و نانوایی تعطیله . بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم 

گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله و فقط نانوایی سمت چشمه باز هستش که اونم چون تازه وارده ازم پرسید که چشمه دیگه کجاست؟ بعدشم تا چشمه قدم ن رفتیم. 

(مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی مشکوک به او انداخت و سری تکان داد) و گفت؛ 

  نیلیا تو که گفته بودی لب چشمه اونو میبینی ، پس چطور آدرس چشمه رو بلد نبود؟ نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .   

♠♠♠کمی بعد .

درون شهر ، گربه‌ی حنایی رنگ ،از خواب برگشته به هوشیاری .و از شکاف سقف زیر شیروانی ، خارج میشود ، بدنش را کشو قوسی ، میدهد ، و خمیازه‌ای میکشد. از روی سقف به لبه‌ی دیوار می‌رسد . از آنجا به بازارچه‌ی چوبی زرجوب ، نگاهی میکند . ظاهرا زندگی درون بازارچه جریان ندارد و همه جا سوت و کور است.اما بازارچه که جایی نمیتواند برود. پس هنوز سرجایش مانده. اما پس چرا ، اثری از دکه های چوبی و جنب‌و‌ جوش همیشگی نیست! تنها رفته‌گر با جاروی دسته‌دارش ، آنجا ایستاده. پس بی‌شک باز بازارچه‌ی میوه و سبزیجات ، به روز جمعه‌ی خلوت رسیده. گربه‌ی حنایی به مسیرش ادامه میدهد . و از لبه‌ی باریک دیوار به پایین می آید. رخ‌در رخ دکه‌ی کباب‌فروشی ، صاف و بحالت ، ایست خبردار می ایستد. نیلیا درون افکارش سرگرم اندیشیدن به تناقضات میشود و خودش را به دستان ذهن ناخودآگاهش میسپارد    

نیلیا: مادرژون راستی ، من دیروز غروب ، هاجر رو دیدم . یه چیزی بهم گفت! ولی من جوابی نداشتم بهش بدم. اون نگران بود و همش نگرانیش رو مخفی میکرد. همش این دست و اون دست میکرد. آخرش دوتایی قدم زدیم رفتیم سمت اون درخت بزرگ بید و مجنون .توی مسیر هاجر بهم گفت که یه چیزایی فهمیده!  

مادربزرگ: چه چیزایی ؟ راجع به کی ؟ 

 نیلیا؛ راجع به زمان. اون میگفت که از شب حادثه‌ی آتشسوزی ، دیگه ساعت مچی‌ اش ازکار افتاده. و حتی داخل باغ هلو هم ، عقربه‌های هیچ ساعتی نمیچرخه . اما فقط راس ساعت شش عصر ، صدای زنگ آونگ ساعتی قدیمی بگوش میرسه. اون میگفت داره به یه چیزایی شک میکنه. 

 مادربزرگ: تو که بهش چیزی نگفتی؟  

نیلیا؛ نه. اما چرا! یه چیزایی گفتم راجع به مادربزرگ؛ به چی؟  

نیلیا: به اینکه منم یه چیزای عجیبی رو فهمیدم که هرگز به کسی نگفتم .  

مادربزگ: چه چیزای عجیبی؟ خب میتونی به من بگی؟  

نیلیا: اینکه وقتی کوچولو بودم ، و هنوز م بودم ، مادرم همیشه قد منو اندازه میگرفت . وزن منو هم میکشید و مینوشت. 

مادربزرگ: خب این کجاش عجیبه؟ 

 نیلیا : آخه. آخه بعد از اون من قدم بلند شده ولی وزنم ، نه! 

مادربزرگ: خب اینکه عجیب نیست. 

نیلیا؛ آخه. آخه چطور بگم !. ما دیروز رفتیم توی بازارچه و خودمون رو مادربزرگ؛ خودتون رو.چی؟

  نیلیا؛ خودمون رو. خودمون رو وزن کردیم. (مادربزرگ با شنیدن این حرف ، با ناراحتی و افسوس چشمانش را بست و نگاهش را برگردانید و با عصبانیت ، آهی کشید) 

 نیلیا: و اینکه آخه ، اونم مثل من. مثل من مثل من ۲۱ گرم بود. این عجیبه! خب عجیب نیست؟ 

 مادربزرگ: تمومش کن این حرفای بی ربط رو. نیلی: بعدش هاجر رو بردمش لب چشمه ، از پله ها پایین رفتیم اولین باری بود که چشمه ی ما رو دیده بود. لب چشمه یه دوست جدید دیگه ، هم پیدا کردیم. ( مادربزرگ با حالتی متعجب و چشمانی درشت ، خیره به نیلیا ماند، گویا اصلا از چنین مسئله‌ای خوشحال نبود. ) 

 نیلیا؛ اسمش آمنه بود. میگفت اهل ، یه شهر دوره . غریبگی میکرد . اما میگفت ، توی محله‌ی ساغر ، زندگی میکنه. اصلا معلوم نبود که چی میخواد بگه . چون مث دیوانه‌ها با خودش حرفایی میزد. هاجر گفتش که ، احتمالا آمنه ، از حرفای بی ربط و پاره پاره.اش منظوری داره.   

مادربزرگ: خب مگه چی میگفت؟

  نیلی؛ میگفتش که ”یه غروب ، بعد نانوایی، وسط خیابون، گربه‌ی حنایی ، صدای ترمز، راننده‌ی مست، یه ماشین قرمز ، شوهرم رفته، کلیدام گمشده، اینجا چی میخواستم؟ بعدش میرفت توی فکر. درضمن میگفت ؛ از، تاریخ روزی که تصادف کرده ، بیست سال به عقب برگشته. راستی مادرژون برام یه سوالی پیش اومده اینکه ساعت دیواری ما چرا کار نمیکنه ؟ 

_کی گفته که کار نمیکنه؟

–منو گول نزن مادرژونی من دیگه بچه نیستم ، و هاجر بهم گفته که ساعت باید سه تا عقربه هاش همیشه تیک تاک کنه و بچرخه ، تا زمان جلو بره ولی ساعت ما اصلا تیک تاک نمیکنه و صدا هم نمیده و حرکتم نداره تازه عقربه هاش افتاده پایین ، وااای مادرژونی تازه فهمیدم که عجب بدشانسی هستیم ما . واای چه مصیبتی گریبان‌گیر ما و این باغ شده 

_چی بدشانسی؟ مصیبت؟ چی چی میگی دخترجون ؟ 

–چطورتا حالا متوجه‌ی این نشدی مادرژون! الان که ساعت ما عقربه نداره و نمیچرخه ، زمان چطوری جلو بره؟ ها؟ اگه زمان نتونه تیک تاک تاتی تاتی کنه و راه بره چطوری میخواد از پاییز و زمستون رد بشه تا به بهار برسه؟ ما توی زمان گیر افتادیم مادرژون. بیچاره پروانه ها چون دیگه این باغ سبز نمیشه و شکوفه نمیده ، گل در نمیاد ، درختا توت نمیدن ، کرم های ابریشم از پیله هاشون در نمیان ، بال در نمیارن ، پرواز نمیکنن ، پروانه نمیشن . بازم بگم مادرژونی یا بسه؟ 

_دخترجون بزرگ تر از دهنت حرف میزنی ، و من جوابی برات ندارم امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه و برگردی پیش مادرت 

– من که حالم خوبه! اما خودمم دلم براش تنگ شده ، اصلا نمیدونم چی شد که یهویی مادرم غیب شد و من سر از این باغ ابریشم بافی در آوردم و شما هم برای اولین بار دیدم و فهمیدم مادرژونم هستی آخه مادرم بهم گفته بود که مادربزرگم فوت شده و توی این دنیا نیست ، میگمااا نکنه من یهویی مُرده باشم؟ و اومده باشم پیش شما!؟ ممکنه مادرژونی نه؟

_وااای سرم درد گرفت چه حرفای عجیبی میزنی آخه دخترجون 

–مادرژونی تورو خدا برام یه قصه ی درسته بگو تو رو خدا

_باشد

 

♦♦♦کمی بعد 

نیلیا از اتاق نمور و وهم آورش پشت ساختمان مخروبه و نیمه متروکه ی کارخانه وارد باغ میشود و آواز کودکانه ای را سرخوش و بی غم زیر لبی زمزمه میکند - با تن‌پوشی بلند و سفید –در عمق چشمان جغد مینشیند و میرود در دل باغ ‌. گویی پس از شبی طوفانی ، اینک هوای خوش صبحدم، امیدی نو در قلب او ریخته. _شاخه های خشکیده و شکسته ی درختان توت طی گذر سالها بروی هم انباشته شده و پیچک های رونده از همه ی تنه ی درختان در باغ بالا رفته ، نیلیا از گوشه ی پنهان سمت ضلع سوم و فرسوده ی باغ ابریشم‌بافی بروی شانه ی دیوار میرود و با روشی نامعمول و غیر عادی به کمک تیرچراغ برقی چوبی و کج از آن پایین می آید ، و وارد کوچه ی پر شیب و خلوت میشود . کوچه ای که در نظر وی دروازه ی ورودی به دنیای خارج از باغ محسوب میگردد . ابتدای کوچه گربه ای دم بریده همچنان خیره در سردی ِ صبح مانده – نیلیا در ذهن و تخیل رویاپرداز و تصورات فانتزی اش ، در تجسمی از افکار غریب و ناشناخته ی گربه، شروع به رویاپردازی میکند ، که گربه ی کنار تیر چراغ در چه فکری فرو رفته! 

 در نظرش گربه غرق در چنین افکاری میتواند باشد ؛ اینکه گربه اگر یک شب بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیسه‌ی پُر از استخوان های مرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _

سپس از غالب گربه بیرون آمده و غرق در تخیلاتش سرخوش و شاد پیش میرود ، غافل از پشت سرش است که مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پیچ وخم کوچه های محله ی ضرب او را گم کند . حتی به چشمان خواب آلوده گربه نیز پُر واضح است که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده. زیرا چند صباحی ست که با وزیدن باد از سمت بازارچه ی چوبی در حاشیه ی رودخانه ی زر عطرهای شیرین و غیر معمولی با وزش هر نسیم سمت باغ ابریشم بافی می اید که سبب جذب نوه‌ی کنجکاوش به آن سمت میشود . 

  در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه است او اسیر تخیلاتش است و در نظرش همه‌ی چیزها جان دارند و در خیالش قادر به همصحبتی با آنان است او برای همه چیز اسم میگذارد نبش کوچه به صندوق صدقات که رسید در دلش به او گفت؛

سلام گدا آهنی ، هنوزم که اینجا واستادی . خجالت بکش برو کار کن ، مگو چیست کار، آخه تا کی میخوای گدایی کنی؟ 

 .او درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید. 

آنسوی دیواری سیاه‌پوش و عزادار ، بیوه زنی جوان و غریب پس از چهل شبانه روز عذاداری خسته از بلاتکلیفی هایش شده و در لحظه ی خاص بطور غریزی و ناگهانی تصمیم میگیرد رنگ موههایش را شرابی کند ، بلکه تکلیفش روشن شود و بختش بلند شود. سپس به سلامت روانی خود شک میبرد و بی دلیل لنگه ی دمپایی را بسوی گربه ی روی دیوار پرت میکند و به پستوی خانه بازمیگردد تا تکیه به کنج خلوت تنهاییش بزند . 

در مرکز شهر رشت _

زمان سوار بر عقربه های کوتاه و بلند ساعت گرد بالای برج شهرداری تیک تاک کنان به پیش میرود . 

تنها یک تکه ابر کوچک از طوفان شب پیش در آسمان جا مانده و در نظر گربه سیاهه ی محله ی ضرب ، بارش باران حتمی ست. 

نیلیا به رودخانه ی زَر رسیده و از روی پل باریک و زهوار در رفته اش با اضطراب عبور میکند تا به بازارچه ی حرمت پوش و قدیمی ای برسد که پر شده از دکه های کوچک چوبی که همگی شان عطر خوش میوه و سبزی جات میدهند ، او شیفته ی گذر کردن از راهروهای باریک و تاریکی ست که در بین دکه های متعدد قرار دارند ، او برای استشمام عطر خوش میوه های تازه و محلی سراسر شوق و شعف گردیده اما بتازگی عطر شیرین و سرمست کننده ی ناآشنا و مرموزی از انتهای بازارچه به مشامش میخورد عطری که در تمام بازارچه میپیچد ، نیلیا به یاد قصه ی پریان دره ی گلمرگ می افتد ( پریان و فرشتگانی که که از عطر خوش گلها تغذیه میکردند ولی عاقبت از استشمام عطر تند و قوی ای که توسط کارخانه ی ادکلن سازی تولید شده بود همگی ‌شان جان دادند و از بین رفتند) ، در همین حین دخترکی بلند قامت و باریک اندام را دید که با ورودش با بازارچه حین عبورش از جلوی هر دکه و هجره ای با همگی شان با شوخ طبعی و دوستانه خنده شوخی میکند و تقریبا همگی را از پیر و جوان دست می اندازد ، و گاه از الفاظ رکیک و ممنوعه استفاده میکند نیلیا زیر سایبان هجره ی یک مغازه ی تعطیل بنظاره ایستاد و خیره به معاشرت های خاص و صمیمانه ی اهالی بازارچه ماند ، بسرعت دریافت که اسم دخترک سیاوش است و در نظرش بشدت یکجای کار سیاوش میلنگد زیرا هرگز هیچ دختری با چنین صدای دو رگه و خشداری همچون سیاوش را ندیده که با قدی بلند این چنین غلیظ و افراطی آرایش نه کند و کفشهای پاشنه دار و مانتوی کوتاه و روسری تن کند ولی در عین حال اسمش سیاوش باشد  

لحظاتی بعد سیاوش را دید که از درون یک کافه قلیان بدست بیرون آمده و بخاراتی عطرآگین و غلیظ از دهانش بیرون می آید و در فضا میپیچید ، او عطر غلیظ سیب و لیمو را براحتی حس کرد و چنین حجم وسیعی از بخار و دود های عطرآگین لرزه بر اندامش انداخت و سمت باغ ابریشم‌بافی شتابان بازگشت ‌.

تمام طول مسیر به تناقضات و تفاوت های موجود بین خودش با انسان های دیگر اندیشید . یک جای کار میلنگید. اما کجا؟ 

در نیمه ی راه بزرگش مواجه شد کمی بعد پرسید؛

مادرژونی ، چرا تعقیبم میکردی؟ 

_نگرانت بودم که بارون بباره و تو چتر نداشته باشی

_مادرژونی چرا هیچکی با من دوست و همصحبت نمیشه؟ 

_بعدا خودت میفهمی 

_یه سوال دیگه بپرسم مادرژونی 

_بپرس؟

–سیاوش اسم دخترانه‌ست؟

_نه، مگه خول شدی دخترجون

–ولی آخه. هیچی . مادرژون چرا نگرانی همش که بارون بیاد و من چتر نداشته باشم؟ 

_منظورت چیه؟ 

_هیچی ، ولش کن. مادرژون یه لحظه واستا واستا 

_دیگه چیه؟

_نگاه کن اونجارو اون خورشیده مگه نه؟

_خب؟

_اونم یه درخته مگه نه؟ 

_خب؟

–مادرژونی بعد اینی که روی زمین افتاده چیه؟

_سایه ی درخته دیگه ، این‌که معلومه

–خب حالا برگرد پشت به خورشید واستا 

_خب؟

–ببین ببین توروخدا نیگاه کن! پس چرا من سایه ندارم؟ 

_تو خل شدی دختر جون زده به سرت، رفتی ته بازارچه ی کوفتی از اون دود و دَم جهنمی که عطر میوه ای میده خورده به مشامت و عقلت رو یده 

–مادرژون میدونی چرا چتر نمیارم هرگز؟

_بس کن این چرت و پرت هارو  

–چ‍‌ون هرگز زیر بارون خیس نمیشم ، مادرژون تورو خدا جلوی این مغازه ی آیینه فروشی واستا

_چی کار داری؟ 

–نیگاه کن مادرژونی ، ببین ، پس چرا من توی آیینه نیستم

 _چی میگی آخه آیلین ، مگه زده به سرت؟ 

–چی؟مادرژونی الان منو چی صدا کردی؟

_آیلین

–من که اسمم نیلیا هستش ، مادرژونی چرا اسمم رو از آخر به اول تلفظ میکنی؟ یه چیزی بگو دیگه مادرژون جون ، چرا هیچی نمیگی پس؟ من اسمم نیلیا ست

_چی؟ نیلیا دیگه چه کوفتی هستش؟ مگه خول شدی دخترجون ، تو دیوانه شدی ، اولش که میگی سیاوش اسم دخترانه‌ست الان هم که میگی اسمت آیلین نیست و لوبیا‌ست و

(دخترک درحالیکه دست در دست مادربزرگ وسط پیچ و خم محله ی ضرب جلوی ویترین آیینه فروشی ایستاده بود چشمانش سیاهی رفت و تار و تیره گشت دنیایش . همه جا در نظرش شروع کرد به چرخیدن در دور سرش و سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد)

 

♣♣♣یک‌هفته بعد .

آسایشگاه روحی و روانی شفا رشت ،

دخترک بروی تخت سفید تکیه به دیوار زده 

و خیره به نقطه ای نامعلوم مانده نگاهش بی روح و افسرده است ، بروی تخت دیگری که در اتاق است پیرزنی بنام ننه قمرانی مشغول کاموابافی ست و کلاف هایش همگی سفید و خاکستری ست و به شکل ناخوشایندی در همدیگر گره ی کوری خورده ، در این حین زنی میانسال ریز نقش خوش چهره و زیبارو با مانتوی سفیدی برتن از درب داخل میشود یک خال از زولف موههایش را که سفید شده بروی چهره اش انداخته و با حالتی دوستانه و پرمهر پیش می آید و؛

_سلام دختر خوشگل اسمت چیه دخترم؟

–من نیلیا هستم شما خودت اسمت چیه؟

_من مریم سادات هستم ولی خیلیا منو مریم گلی صدا میکنن و اینجا پرستارم ، ببین لباسم با بقیه بیمارا فرق میکنه و یکدست سفیده ، اما لباس‌های شما خطوط آبی رنگ داره

– اینجا عطر چی میاد چقدر تنده

_عطر مواد ضدعفونی کننده و شوینده ست عزیزم

مریم از اتاق خارج میشود و بلافاصله ننه قمرانی نگاهی زیر چشمی میکند و ؛

_دخترجون حرفشو باور نکن ، مریم گلی خودش اینجا بستری هستش ولی چون هیچ مشکلی نداره ادای پرستار ها رو در میاره در حالیکه فقط سه شنبه ها اجازه ی پوشیدن لباس پرستاریش رو داره ، به خطوط محو آبی رنگ لباسش دقت کنی میبینی ک لباسش بظاهر مث لباس پرستارهاست اما با لباس پرستارهای واقعی فرق داره 

دکتر وارد اتاق میشود و با تعجب نگاهی تلخ به پیرزن می اندازد و میپرسد

-با کی داری حرف میزنی ننه قمرانی؟ 

–با این طفل معصوم که روی تخت مریم نشسته

-اینجا که کسی نیست ننه قمرانی. کدوم دختر بچه ؟ ما توی اسایشگاه بیمار کمتر از سی سال نداریم .

 

ادامه دارد 

••••••••••••••••••••••


    

داستان بلند شهر خیس پارت سوم بقلم شهروز براری صیقلانی 

 

 

 

مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.

 

تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت بیست تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش داوود را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که با صدای بلند پاسخش را میداد و ناگزیر به بیداری میرسید 

 مریم السادات در آستانه ی پنجاه سالگیش است ، او تنها داوطلب برای کمک کردن به پرستارهای آسایشگاه ست و چنان پر انرژی و با نشاط ، سرزنده و با شوق در انجام کارها به پرسنل کمک میکند که گویی یک عمر آرزوی پرستار شدن را در سر پرورانده ، او بی وقفه با شیطنت های کودکانه ، و قلبی رئوف و نگاهی پاک با لبخندی همیشگی بر لب و بهمراه صدایی لطیف و دلنشین و سرزندگی خاصی که در حرکات و رفتارش دیده میشود براحتی به قلب هرکسی رخنه میکند و مهرش را در خاطر همگان مینشاند.

   مریم در جوانی یکبار ازدواج کرد ولی تنها پس از چهل روز زندگی مشترک بنا برتکلیف شوهرش عازم جنگ شد و او هرگز نتوانست خبر خوش باردار بودنش را به وی بدهد ، زیرا وضعیت او مفقودالاثر اعلام گردید مریم نیز فرزند پسری بدنیا آورد و اسمش را داوود گذاشت و تا هفت سالگی او را در غیاب پدرش به تنهایی بزرگ کرد و روانه ی مدرسه اش کرد که اما او نیز تنها یکماه پس از اغاز مدرسه اش یک شب دچار تب شد و نیمه شبی بر اثر تشنج فوت نمود مریم به همراه مادربزرگ پیرش در خانه ای کلنگی و وارثی رخت سیاه به تن کرد و هنوز چهل روز از فوت پسرش نگذشته بود که در عین ناباوری خبر رسید که شوهرش پس از هفت سال مفقودالاثر بودن پیدا شده و کاشف بعمل آمده که اسمش جزء زندانیان یک زندان کوچک در ابوغریب عراق است که بدلیل نامعلومی نام این زندان و اسیرهایش در هیچ کدام از لیست های سازمان ملل قید نگردیده ، و سبب هفت سال بیخبری و چشم انتظاری گشته ، خون تازه ای در رگهای مریم به جریان میافتد که خبر تازه ای مبنی بر تبادل زندانیان بین دو کشور ایران و عراق از اخبار سراسری اعلام میگردد . از همه بهتر آنکه اسمش شوهرش را نیز جزء اسامی آزاد شدگان میابد ، او خانه را آب جارو میکند سراسر شور و شعف اشک شوق میریزد ، در هنگام ورود همسرش را به رسم ادب برای عرض احترام به خانه ی مادر چند شهید میبرند که از آنجا، در تماسی تلفنی و کوتاه با مریم همکلام میشود ، مریم ثانیه شماری میکند تا هرچه زودتر یوسف گم گشته اش را ببیند او لباس مشکی اش را در میاورد تا مبادا در ابتدای امر بد یومنی کرده باشد ، و روز موعود فرا میرسد که!

 مریم سادات پیکر بی جان همسرش درون تابوتی که پرچم سه رنگ وطن به دورش پیچانده اند را بر دوش اهالی شهر میابد که انبوه جمعیت با فرستادن سلام و صلوات در حال وداع و تشیع جنازه اش تا قبرستان شهر میباشند ، بناچار باز لباس مشکی اش را تن میکند سپس در میابد که گویا شوهرش در بدوه ورود به وطن از مرز خرمشهر با استقبال بی سابقه ای مواجه گردیده و توسط جمعیت مشتاقی که به پیشوازش آمده بودند دوره میشود و شور و شوق ها و خوش آمدگویی ها به حلقه ی گل ختم نمیشود و تشویق حضار در سالن خانه ی آن شهید سبب شده جمعیت او را همچون قهرمانی بر روی دوششان بلند کنند که از بد روزگار سرش به شدت به تیغه های چرخان و پر سرعت پنکه ی سقفی گرفته و در دم جان به جان آفرین تسلیم میکند.

از آن پس برای مقطعی کوتاه مریم دچار فروپاشی روانی میشود.

 

حال پس از گذشت سالهای بسیار ، مریم همه ی خاطرات تلخ زندگیش را به دست فراموشی سپرده و حتی او در این روزها از سر شیطنت و خلق و خوی شوخ و شیطنت امیزی که دارد خیلی ها را سر کار میگذارد و وانمود میکند که هرگز ازدواج نکرده و حتی اینکه برخلاف عامه‌ی مردم از اینکه پیردختر خطابش کنند ناراحت نمیشود . چشمان درشتش از خیره شدن به نگاه دیگران عبایی ندارد و نگاهش گیرا و سحرانگیز است بطور حتم خودش نیز از چنین خاصیتی در نگاهش آگاه‌ست که سعی در چشم در چشم شدن با دیگران دارد . اکثرا یک نوع حس طراوت و امید به زندگی در وجودش به وضوح دیده میشود .  

او ریز نقش و با چهره ای زیبا و دوست داشتنی در عین حال ساده و بی آرایش ‌ست که بطرز اعجاب انگیزی معصومیت نهفته در چهره اش بر دل همگان مینشیند او مدتهاست که در آسایشگاه روحی روانی شفاه بستری ست و هربار که او را سالم و بی نیاز از درمان اعلام میکنند به طریقی خودش را به آسایشگاه تحمیل میکند و طی گذر سالها تبدیل به یکی از ستون های آسایشگاه شده که در همه ی امورات تاثیرگذار است و به نحوی آچار فرانسه ی آسایشگاه محسوب میشود و آنچنان خوش مشرب و شیرین بیان است که همه ی پرسنل و بیماران دیگر با او دوست و صمیمی هستند. او تنها سنگ صبور و محرم راز اکثر افراد حاضر در آسایشگاه است و در ظاهر امر که براستی نسبت به برخی از پرستاران و پرسنل آسایشگاه نیز سالمتر و نرمال تر بچشم می آید. خودش هم نیز بخوبی از این نکته آگاه ا‌ست که تنها بواسطه ی تفاوت لباسش با لباس پرستاران میتوان دریافت که او یکی از بیماران بستری در آسایشگاه است

مریم از بدو کودکی و هفت سالگیش تنها یک آرزو داشته و نتوانسته از راه اصولی و حقیقی بدان دست یابد او ارزو داشته که پرستار شود اما این روزها در پنجاه سالگی توانسته به مرور زمان میانبری برای رسیدن به ارزویش بیابد ، و بلطف تایید صحت سلامتیش اینکه یک روز در هفته در کنار پرستاران دیگر اسایشگاه در انجام امور به آنها کمک کند . آنهم تنها در روز سه شنبه ی هر هفته ، چون به دلیل عیادت ها و افزایش رفت و آمدها کل آسایشگاه دچار نوعی هرج و مرج و آشفتگی میشود و تنها مریم سادات قادر است با حوصله و صبورانه چنین موردی را مدیریت کند.   

  روز سه شنبه رسید و ساعت ملاقات آغاز شد ،مریم السادات که طبق معمول از آمدن روز سه شنبه سرخوش و شادمان است ازسر خوش‌قلبی و مهرِ خواهرانه‌ای که نسبت به دخترک نوجوان و تازه وارد ( نیلیا ) دارد او را نیز با خودش همراه میکند ، و سریعا به رختکن ویژه ی کارکنان میرود و لباس مخصوص و قرضی پرستاری اش را که فقط ویژه ی سه شنبه هاست بر تن میکند و با شوق و شعفی کودکانه با قدم های ریز و هم‌اندازه تا انتهای اتاق رختکن رژه میرود و جلوی آیینه‌ی قدی و قدیمی مکثی میکند ، کمی نیم رخ و بی حرکت می ایستد ، در چشمانش برقی از حس رضایت میدرخشد ، از گوشه‌ی چشمش یک‌وری به تصویر خود خیره میماند ، برای اینکه بتواند نیم رخ چهره ی خود را ببیند آنقدر زاویه ی نگاهش را متمایل به چپ میکند تا عاقبت چشمش سیاهی و سرش گیج میرود سپس با وسواس دستی به خط اتوی مانتوی سفیدش میکشد و یک گام به تصویرش درون قاب آیینه‌ی دیواری نزدیک میشود و سرش را جلو میبرد و به چروک های پیشانی اش دقیق میشود ، کمی چشمان درشت و نافضش را کوچک و بزرگ میکند , ، و در آخر هم با انگشت اشاره اش یک رشته از تار زولف سفید موههایش را از زیر مقنعه بیرون میکشاند و بروی چهره اش میاندازد ، لبخندی نامحسوس بر چهره اش نقش میبندد. گویی که دنیا بر وقف مرادش شده . 

 

 

برای آنکه سکوت نیلیا را بشکند و حرفی با او زده باشد تا بلکه کمتر احساس غریبگی کند تصمیم میگیرد که جوکی برایش تعریف کند و تا لب میگشاید که چیزی بگوید در تصویر آینه ی دیواری میبیند که نیلیا سرجایش نیست و سریعا برمیگردد و پشت سرش را نگاهی میکند تا او را بیابد اما در کمال تعجب او همچنان سرجایش ایستاده ، مریم یکه خورده و دلش از اضطراب ضعف میرود با کمی سردرگمی و دستاپچگی میپرسد؛

_نیلیاجون کجا رفته بودی یهو؟ چه جوری اینقدر سریع برگشتی یهو؟ من ندیدمت اولش ،ولی بعد دیدمت یهو

_مریم ژون چی میگی شما ؟ منم که متوجه نمیشم منظورت چیه 

_آخه اول نبودی ! بعدش بودی ! کجابودی که نبودی؟ 

_وای مریم ژون چی چی بودبودبودی راه انداختی ، چرا رنگت یهو پریده ؟ شما هم که مثل دوستم هاجر داری حرف میزنی

_ آخه راستش اول نبودی توی تصویر آینه و برگشتم دیدم پشت سرم هنوز سرجات وایستادی ، یکم گیجم کردی والا

_مریم سادات ژون آخه من همش دارم میگم که یجای کارم میلنگه ، اینکه چیزی نیس ، من حتی زیر بارون خیس نمیشم ، توی آتیش نمیسوزم اما راستش از آب جوش خیلی وحشت دارما. راستش رو بخوای خیلی هم میترسم همیشه که یهو ناغافل یکی آب جوش بریزه سرم

_این چه حرفای مسخره ای هست که میزنی دخترجون ، عیبه تو که دیگه بچه نیستی ، دست از خیالبافی بردار، حتما همین حرفارو زدی که مادربزرگت تو رو آورد اینجا و بستری کرد 

مریم کمی بفکر فرو رفت و نگاهش خیره به کفپوش رختکن ماند و غرق در افکاری ناشناخته شد تمام طراوت و شوق و شعفی که داشت پر پر گشت و چهره اش بی روح و غمناک شد و لحظاتی بعد سرش را بالا اورد و رو به نیلیا گفت ؛ 

_نیلیا احتمالا بخاطر زندگی در کنار مادربزرگت دچار چنین تصورات غلطی شدی به نظر من که مادربزرگت هم به درمان نیاز داره <

اپیزود هایی از کتاب زیبا و خوشخوان بانوی محله ضرب  از شهروز براری صیقلانی    نشر  رستگار گیلان  


صفحه 120   کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

مهربانو  ؛ ببخشاا،  مزاحمت شدم شهلا جون.  داشتی چی کار میکردی؟ 

شهلا از بالای عینکش نگاهی معنادار میکند و با تاخیر میگوید؛  خیاطی 

مهربانو ؛  وااا!  خب دارم میبینم خیاطی.  چی داشتی میدوختی؟  

شهلا که خوب میداند مهربانو بی دلیل به نزدش نیامده  با لحنی دلسوزانه میپرسد؛  چی؟   چی شده؟ به من بگو. بازم با اقاجونت حرفت شده؟  یا نکنه باز  با این گربه ی زبون بسته  سر لج افتادی و اذیتش کردی؟   تو الان باید  بچه داشته باشی ،  نه اینکه بچه گربه های باغ رو یکی یکی به فرزند خوندگی بگیری و اولش بهشون محبت کنی  آخرشم به یه بهانه ای اونارو  خفه کنی و بکشی.   مهربانو  نمیخوای ازدواج کنی؟  یه تی به خودت بده 

مهربانو کمی جایش را تغییر میدهد و میپرسد؛  بسه؟  چرا گفتی ت بدم خودمو؟  نکنه باز مثل اون بار روی  بشکاف نشسته باشم؟  نه،  بشکاف روی چرخ خیاطیه   ،  واااا!  خاکه عالم!   

شهلا ؛  چیه؟ چی شده؟

مهربانو؛  نکنه  روی  صابون خیاطی نشسته باشم؟  

شهلا ؛  نه، چرا همش اصرار داری روی یه چیزی نشسته باشی؟  وااااخول شدی؟ 

مهربانو ؛  من اصرار ندارم که   شما گفتی خودمو ت بدم  

شهلا ؛  یعنی از میان این همه حرفی که برات گفتم، تو فقط جمله  تکان بده خودتو " شنیدی؟

مهربانو ؛  ،   ای واا  ساعت  قراره.  .  الان  دو،  سه روز میشه که  دوستم نیامده سر قرار .  تصمیم گرفتم  امروز برم سرزده خونه شون. 

شهلا دست از چرخ کردن و دوختن  لباس کشید و از بالای عینک نگاهی 


صفحه 121 کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  


دوستانه به وی دوخت و  گفت؛ 

 خب بری که چی بگی؟ بری بگی که خانم سلام، میشه با من دوست بشید؟ 

مهربانو با حالتی حق به جانب گفت؛  

خواب دیدی خیر باشه،   کجای کاری؟  از کجا معلوم که دوستم یه پسر خوش قد و بالا و چشم و ابرو  مشکی  نباشه!؟  

شهلا خندید و گفت؛  آن شالله  ،   ما که از خدامونه. 

   مهربانو ؛  اون دفعه  یه نامه نوشته بود برام و فکر کنم خجالتش می اومد که بده به دستم و  داخلش نوشته بود ؛  

نازنینم  سلام،   ای جانم بسته به نگاهت،  سلام 

گویند لحظه ایست  روییدن عقش، (عشق) .  آن لحظه هزار هزار تقویم (تقدیم) تو باد 

 شهلا لبخندی زد و گفت؛   خدا کنه که همینطوری باشه که میگی.   فقط  اگر خجالتش می اومد که نامه رو بده به دستت ، پس چطور  نامه رو داد بهت؟   

مهربانو  ؛ ندادش به  من.    توی مسیر برگشتن سمت باغ ، یهو دیدم روی زمین افتاده ،   

شهلا؛ خب شاید هیچی. حق باتویه  لابد  خجالتش اومده بده بهت  و اینجوری  رسونده دستت 

مهربانو  به فکر فرو میرود و میگوید؛  ولی آخه،،،   اون روز اصلا نیومده بود سر قرار   پس چطور  ممکنه.

شهلا سریع حرف را عوض کرد و گفت ؛  وااى گربه ی کوچولوت کجاست؟ 


 صفحه 122   کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  



مهربانو با سراسیمگی گربه اش را صدا کرد ؛  آپوچی جانه!  کجایی آپوچی جانه؟. بیا اینجا پیش شهلا بلنده واستا  تا  من  برم خونه ی دوستم  و ببینم چرا نمیاد سر قرار 

مهربانو متوجه ی نگاهه تلخ و  غضبناک شهلا شد و با سردرگمی پرسید؛

چیزی شده؟  آهان تازه فهمیدم،   ببخشید بخدا  حواسم نبود و باز گفتم به شما؛  شهلا بلنده. خدا سر شاهده حواسم نبود.   شهلا جون من دیگه برم بهتر تره انگار 


دقایقی بالاتر   _ انتهای کوچه ی بن بست و خاکی   

صدای درب بگوش شهریار  غریب مینشیند   چون  کمتر کسی برای درب زدن  از  آونگ فی استفاده میکند و اکثرا زنگ خانه را  میفشارند  

درب باز میشود 

مهربانو با حالتی کودکانه میگوید؛    پخ

و شهریار شوکه و هاج و واج  مات و مبهوت میماند ،    مهربانو بی آنکه کسی تعارف کند  خودش به داخل حیاط بزرگ خانه میرود  و  نگاهی به درختان دور تا دور حیاط میکند و میگوید؛ 

وااای  خوش بحالتون  درخت آلوچه و آلبالو  هم  دارید  ،   در عوض باغ ما  به اون وسعت و بزرگی  فقط درخت  توسکا داره  .  مامانت که خونه نیست!  هست؟ 

شهریار با لوکنت میگوید؛  س  س  س سل  سلام. ن ن نه  خ خونه ن نی نیست.


صفحه 123   کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

دقایقی بعدددد 

اولین مستاجر توی باغ مون خوش اخلاق مهربان و خنده رو بنام شهلاست. اون همیشه گل لبخند بر چهره.ی شیرینش خونه داره. سالیانه که سکوت غمگین باغ مون ، با خنده‌های بلندش آشناست. آقاجونم میگفتش که بخاطر قد خیلی بلندی که داره ، در جوانی بهش میگفتن ؛

(شهلا‌بلنده)  اما خب فکر نکنم کسی جرأت کنه توی این مقطع از زندگیش که ، سن و سالی ازش گذشته ، باز به این لقب ، صداش کنن. مادرم اواخر عمرش یه بار بهم گفتش که چرا ، آقا جونم نمیزاشت ، مادرم با شهلا بلنده سلام علیک یا معاشرت کنه. چون شهلا در جوونی ، پایبند و معتقد به عرف جامعه نبودش . و خودشو از اسارت قید و بندهای دستوپاگیر رها کرده بود. و اونطوری زندگی میکرد که دلش میخواست


صفحه 124  کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

. اون هرگز ازدواج نکردش. اما همیشه شاده و با کوچکترین حرفی ، صدای قهقهه‌ی خنده‌اش ، شلیک میشه و جَو خشک و عبوص باغ رو باطراوت میکنه.  من که بچه بودم شهلابلنده یه روز ابری ، به سفارش اکبربقالی ، اومد و ساکن اولین اتاق ایوان ، جلوی باغ شد. اون با یه چمدون کوچیک قرمز رنگ وارد باغ شد و من کنار مادرم ایستاده بودم و از ته باغ ، تصویر مه‌آلود و غمگینش رو به سختی میدیدم. مادرم تا که، متوجه شد مستاجر جدید و تازه وارد ، قراره شهلابلنده باشه ، با نگرانی دستمو گرفت و برد توی خونه ، درب هم بست. شبش چنان دعوایی با آقاجونم گرفت که من نظیرش رو هرگز ندیده بودم. اولین بار اونجا شنیدم که مادرم به اقاجون گفت ; (چشمم روشن مرد! غیرتت کجا رفته ، رفتی کی رو آوردی توی باغ؟ مگه عقل از سرت پریده؟ هیچ بفکر آبروی خودت هستی؟ میدونی دو فردای دیگه پشت سرت چه ها میگن؟ )  


صفحه 125  کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

اقاجونم ولی خیلی مهربون و دلسوز بود . اون موقع فکر میکردم حق مه ، اما بعد سی سال ، تازه فهمیدم که اقاجونم چه کار بزرگی کرده بود .سی سال طول کشید تا به کمک گذشت زمان ، اونقدر شعور پیدا کنم که قادر به درکش بشم. (مامان من به پیغمبر میگفت ؛ پیغومبر) و اون شب به آقاجونم گفت ؛ آخه مَرد ، تو رفتی بین  صدوبیست وچهار هزار هزارپیغومبر، جرجیس رو انتخاب کردی!؟ یعنی آدم قحطی بود که این زنیکه‌ی هرزه رو آوردی و مستاجر کردی!


صفحه 126  کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

 اما من هرگز طی این سی سالی که شهلاخانم ، مستاجر باغمون بود ، ندیدم کسی بیاد بهش سر بزنه و یا حتی حالش رو بپرسه. و شهلا خانم وقتی من بخاطر اعصابم ، فلج و خونه‌نشین شده بودم ، بعد دو سال اومد و منو که دید ،و تا شنیدش که هیچ دکتری نتونسته مشکلم رو پیدا و درمان کنه،  رفت و یه دکتر تجربی آوردش بالای سرم ، مثل این آدمایی که شکستوبند هستند و ، درس پزشکی نخوندند ، اما بنا بر تجربه شون ، بیمارها رو درمان میکنند. و او طرف بعد دو ساعت فهمید که فلج شدن من ، ارتباطی با کمر یا نخاع نداره و از یک رگ گردنم هستش که من خونه نشین شدم ، و 


صفحه 127  کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

و بعد کمی ماساژ ، یه رگ کبود و برجسته ، از پشت گردنم ظاهر شد و با یه فشار و کمی درد ، رگ به رگ شدنش رفع شد و من تونستم راه برم ، و بهم پیشنهاد داد که حتما برای درمان افسردگیم باید روزانه پیاده روی کنم. خدا حفظش کنه ، بخاطر رفاقتش با شهلا بلنده ، حتی پول هم نگرفت ازمون .-

  ® (شهریار که حواسش به ساعت و گذر زمان است ، هیچ توجهی به حرفهای مهری ندارد ، اما خیره به او مانده و هراز چندگاهی لبخندی میزند و سری به مفهوم تایید تکان میدهد) 

  مهری؛ اتاق ایوان دومی ، که خالیه ، ولی سومی ، یه خانم مطلقه هستش بنام اشرف خاله ، که با پسر بچه‌اش زندگی میکرد  ، و برای امرار معاش ، خیاطی میکرد. که پاررسال  یهو و یکشبه  گذاشت و بیخبر از باغ رفت.  و فقط با صابون خیاطی بروی یک تکه پارچه یه پیغام واسه شهلابلنده گذاشت. که طبق اون , چرخ  خیاطیش رو به شهلا بلنده بخشید و بعلاوه‌ی اینکه گربه‌ی حامله‌اش  رو هم به شهلا سپرد.   مستاجر بعدی هم که یه دختر شهرستانی هستش که دانشجو هست. ولی از نظر من خیلی مشکوکه ، آخه اصلا کیف و کتابش رو نمیبینم و درضمن کل تابستون رو هم میگفت که میره سر کلاس درس . ولی درسته که نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم . 

 (شهریار با کمی تفکر و سردرگمی  ، منظور مهری را از چنین حرفی میپرسد)


صفحه 128  کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

   مهری: آخه مگه ، دانشگاه. تابستونم بازه؟ شهریار با لوکنَت جواب میدهد؛ آ.آ.آرره چـ.ـر.چـرا بـ.ـا‌.بـاز نـ.نـباشه؟ خـُ.خ.خب تـ.تـرم ت ـت تابسـتـونی هم ـد.ـد.داریم. مهری:اه، جدی ، یعنی پس حتما تجدید آورده یا رفوزه شده که مجبور شده تابستونی هم بره سر کلاس درس. من فقط تا کلاس شش خوندم، آخه اقاجونم اجازه نمیداد و میگفت دختر نباید توی اون سن بره مکتب. تازه همون شش کلاس هم بخاطر اصرار مادرم گذاشتش تا برم سر کلاس درس. و یکبار هم توی مسیر برگشت به خونه ، منو تعقیب کرد و چون چادرم از سرم افتاده بود ، و هدبندم رو هم نزده بودم ، جلوم رو گرفت چنان منو زد که از خجالت جلوی همکلاسیهام آب شدم ، و دیگه نزاشت برم مدرسه. گاهی همکلاسیهام رو میبینم ولی از خجالت سلام نمیکنم  _شما از اینکه من دیفلوم (دیپلم) ندارم ، شوکه شدید؟ من خیلی دوست دارم که برم از این دوره‌های آموزش آرایشگری. آخه شش ماهه‌ به آدم دیفلوم فنی‌فرفری ، میدن. درضمن مدرکش هم بین المملی (بین المللی) هستش‌ . درست میگم شهریارخان؟ 

   (اما شهریار ه‍یچ پاسخ و واکنشی نشان نمیداد و مات و مبهوت خیره به او مانده بود ، ؤ غرق در افکار و تجسم حرفهایی بود که شنیده بود. و تمام مدت، تنها تظاهر به گوش دادن میکرد ، اما پس از چند لحظه ، با طولانی شدن مکث و سکوت ، او متوجه‌ی چشم انتظاری مهری برای شنیدن پاسخش شد. و همزمان صدایی خانه‌ی همسایه آمد و شهریار برّاق و چابک از جایش مثل فنر ، بلند شد ، و با تعجب به دیوار 


صفحه 129  کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

 و با تعجب به دیوار حیاط خانه‌ی همسایه نگاه کرد. و با چهره ای برافروخته و نگران ، روبه مهری کرد و پرسید؛ ش‌ش‌شما هم ش‌ش‌شنیدید؟  

مهری با خونسردی پاسخ داد؛

   آره ، چطور مگه؟ چرا با شنیدن صدای ، اینطوری از جا بلند شدی؟   

شهریار؛ ک‌ک‌کدوم د‌دختر ه‌همسایه؟ 

 مهری؛ همین که الان صداش اومد و ما شنیدیم .  

 شهریار؛ این خ‌خ‌خونه‌ی ب‌بغلی م‌م‌مخروبه‌ست و،ولی غ‌غروبا کـ که م‍ میشه صـ صدای ی‍ یه دختر م‌میاد. 

  مهری؛ وای شهریار خان ، تورو خدا منو نترسونید، من خیلی از اینجور چیزا میترسم ، اخه من شنیدم الان ، و کاملا مشخص بودش که صدای بسته شدن درب از خونه‌ی همسایه اومد. انگار یکی درب رو بست و گفتش مادرژون ژون ژونی سلام. ،

   (مهری ، نگاهی به آسمان میکند و میگوید ، صدای پرستو ها میاد ، داره غروب میکنه خورشید . من دیگه باید برم . وگرنه آقاجونم ، نگران میشه. بابت این نامه های خوشگل و عاشقانه و این خودنویسی که بهم هدیه دادی متشکرم.

 (سپس با لحن مهربان و بی ریاحش به شهریار گفت؛ بابت چای هم ممنون، اما دفعه‌ی بعد خواستی چای واسه کسی بیاری ، حتما قند هم بیار.) 

  لحظه‌ی خداحافظی ، در چشم‌برهم زدنی ، مهرئ یک قدم سوی شهریار بازگشت و بوسه‌ای ، ناغافل از لب عشقش ربود و با عجله و شتاب از خانه‌ خارج شد. و در عمق کوچه ناپدید شد

. شهریار ماند و یک کوله بار از تعجب ، و ناباوری. صدای صوتی آشنا به گوشش میرسد ، و داوود ، بهترین دوست و همکلاسش ، برای دیدن و درس خواندن 



درس خواندن پیشش آمده. اما سوی دیگر ماجرا مهری ، در مسیر برگشت به باغ توسکا، سرگرم خواندن نامه ای‌ست که از روی میز برداشته. و در خیال خامش ، میپندارد که نامه برای او نوشته شده ، و برای اولین بار میخواند که شهریار از عشق و علاقه برایش نوشته. مهری ذوق زده و شتابان میخواند جملات را ، یکی پس از دیگری.


 متن نامه

نازنینم سلام . من و تو هستیم و بینمان فاصله _زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله_همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!_ بیش از این انتظار مرا میسوزاند، _دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند_نازنینم تو  در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم _، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، -تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!- انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند- چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز- -در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را– روزهایمان شبیه به هم است –، امشب نیز مثل دیشب است ،-امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم– دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت 


صفحه 131   کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

،- امروز در فکر خواب دیشب بودم- به انتظارت مینشینم– ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به خوشبختی– عزیزم این روزها دلم گرفته– دلم برایت تنگ شده–دلتنگ گرفتنت دستهای گرمت هستم–دلتنگ بوسیدن گونه هایت هستم–آنقدر دلتنگم که اینک آرزو دارم حتی یک لحظه نیز از راه دور تو را ببینم– عزیزم دلم گرفته ، دلتنگت هستم–کاش همیشه در کنارم بودی تا دلتنگی به سراغم نمی آمد–کاش همیشه در کنارت بودم تا هیچگاه دلم نمیگرفت –هیچگاه نفهمیدی چقدر به وجودت ، به آن آغوش مهربانت نیاز دارم– هیچگاه نفهمیدی چقدر تو را دوست دارم–کاش به سر میرسید ثانیه های دلتنگی–کاش اولین ثانیه در کنار تو بودن فرا میرسید و هیچگاه نیز به پایان نمیرسید–به یادت هست روز دیدارمان خیره به چشمانم شده بودی ، من هم غرق در چشمان نازنین تو بودم–اینک دلم برای چشمانت یک ذره شده ، تو هم دلت برایم تنگ شده؟هنوز مثل قبل مرا دوست داری؟ هنوز هرروز برای دیدنم لحظه شماری میکنی؟ هنوز وقتی در کنارم نیستی بیقراری میکنی؟ 


مهری که از خواندن چنین نامه‌ی عاشقانه ای به وجد آمده ، سراز پا نمیشناسد  و میپندارد که منظور از نازنینم , خودش بوده. او در مسیر بازگشت بخانه،  وارد سراشیبی تند گذر میشود ، دلش میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند در


میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند درخت قبل از چشمه ی آب ، پشت بید کهن ، تکیه به افکارش میزند و از تجسم  چهره ی پدر ، ترس بسراغش می آید ، و نامه ها را پنهان کرده و وارد باغ میشود


.صفحه 132   کتاب بانوی محله ضرب    نویسنده:    [شین براری]


 -شهلاخانم را غمناک نشسته بر صندلی سنگی و گرد ، وسط باغ میبیند ، مهری سلام میگوید و کنارش مینشیند -مهری: شهلا خانم واآی بخدا حلال‌زاده‌ای ، چند دقیقه پیش ذکر خیرت بود. آخه امروز رفته بودم پیش دوستم . خیلی اصرار کرد تا برم داخل و ازم پذیرایی کنه ، اما من تمایلی نداشتم ، ولی دیگه دیدم خیلی خواهش تمنا میکنه ، دلم براش سوخت و نتونستم دلشو بشکنم ، و دعوتشو قبول کردم . االبته منتهای مراتب داخل خونه نشدم. یعنی شدم ولی بالا نرفتم. آخه طفلکی دوستم یه حیاط کوچکولو موچکولو داره خونه شون . و یه  نیمکت چوبی با میز هم داخل حیاط زیر سایبون دارند ، که آدمو یاد نیمکت مدرسه میندازه. خلاصه منم همونجا نشستم . و دوستم خیلی خوشحال شده بود از حضور من. و طفلکی یکمی هم هول شده بود . و رفت سریع دوتا لیوان چای آورد¡¡¡نـــــه !¡! ببخشید-لیوان نبودش، فنجان بود. ولی از اونجایی که خیلـــــی خیــــلی به من علاقه داره ، دستپاچه شده بودش و یادش رفت قندان رو بیاره. منم هیچی بهش نگفتم که یه وقت خجالت نخوره

.  (مهری از سکوت و حالت چهره‌ی شهلا متوجه میشود که باز طبق معمول در حال پرحرفی‌ست. در مقابل شهلاخانم از آنجا که میداند مهری دختر تنهایی‌ست و مشکل اعصاب دارد) پس صبر پیشه میکند و برای اینکه تظاهر به گوش دادن کرده باشد ، در ادامه‌ی حرف مهری میپرسد: واا.چرا دستپاچه شده بود؟ مگه خودش دعوتت نکرده بود؟  مهری با منعو منع پاسخ میدهد؛ خودش دعوت کرده بود ، آخه خیلی عاشق و شیفته‌ی منه - آره خودش مدتها اصرار کرد تا من راضی شدم یه توک پا برم خونشون . تازه برام هدیه هم گرفتش. شهلاخانم (بالبخندی مصنوعی)؛ 

خوشحالم دوباره شاد و سرخوشی دخترجون.  قدر جوانیتو داشته باش که زود دیر میشه.  حالا چرا صحبت منو کردی؟ مگه دوستت منو میشناسه؟  

مهری (با اشتیاق و نگاهی برقدار)؛ نه شمارو نمیشناسه ، ولی من بهش گفتم که شما باعث شدید تا من درمان بشم و دوباره راحت راه برم.

 +شهلا؛ خب حالا کی هستش این دخترخانم گل که شانس آشنایی باتو رو بدست آورده مهری خانم؟   

مهری با محفوظ به حیایی و کمی خجالت؛ م‍ـ ، میخوام بگم ولی میترسم به آقاجونم بگید، 


صفحه 133   کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

 شهلا؛ قول میدم نگم ، نکنه دوستت پسره؟ ها؟ .  -

مهری؛؛ دوستم که دختر نیست ، یه آقا پسر قدبلند چهارشونه ، سفید روشنه ، موهاش یکم بوره ، چشماش عسلیه . خودشم شاعره. تازه دانشجو هم هست. امروز کلی حرف زدم براش. جات خالی بود‌! نه! ببخش جات خالی نبود ، اما من به یادت بودم و ازت تعریف کردم. ام

میدونید چیه؟ اون یکم، توی حرف زدن مشکل داره. البته فقط یکم ، یه کوچولو . بخاطر همین خجالت میکشه جلوم حرف بزنه و برام اکثرا حرفاشو مینویسه. خونه‌شون آخر کوچه‌ی میهن هستش. هییی چرا ادرسش رو لو دادم؟! ولی اصلیتشون برای محله‌ی ساغر هستند. البته فقط یه کوچولو لوکنَت داره ها، یه وقت فکر اشتباه نکنی که اصلا هیچی. نباید بهت میگفتم لوکنَت داره  

 +شهلا با کمی مکث و نگاهی متفکر میپرسد؛ نکنه عاشق شدی؟ حالا این اقا داماد خوشبخت ، چندسالش هست؟ شغلش چیه؟  چجوری باهاش آشنا شدی؟

  _مهری ناگهان چشمش به خانه‌یشان در انتهای باغ و به پنجره‌ی اتاق پدرش می‌افتد . با ان پرده‌های سفید همیشگی. ناگه روح سردی بر وجودش مینشیند، و نگاهش یخ میبندد. و نگاه و چشمانش غمناک میشود و با آرامی میگوید؛ 

   حالا بعدا براتون میگم. من باید برم خونه اقاجونم ، منتظره. خداحافظ.

 ( جبرروزگار ، تنهایی را به مهری تحمیل نموده و دلش همچون کودکی خردسال، کوچک و بی ریاح‌ست. او آنچیزی را روایت میکند که مورد پسند دلش باشد و تمام رویدادها را به نحوی به نفع خود تغییر میدهد‌ . تا بازیگر نقش اول ، در صحنه‌ی یکتای هنرمندی خویش باشد. او خودش را نقطه‌ی سقل دنیا میپندارد که  تمام افراد و مسایل به نحوی رویاگونه ، پیرامونش در حال چرخش هستند. شاید چنین بینشی ، کمی خودخواهانه باشد. ولی مهری با زُلف موهای سفیدش ، براستی مفهوم دختری میانسال است که سراپای وجودش متمایز از عموم دیگران و دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد


 صفحه_   134  کتاب  بانوی محله ضرب  _  نویسنده [شین براری]


دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد است. که از وی چهره‌ای کاریزماتیک ساخته. مهری در کنج قلبش ، خوب میداند که نگاهی که از چشمان درشت و زیبایش برمیتابد ، نگاهی جادویی و سحرآمیز است ، که با لحظه ای خیره گشتن به چشم هر شخص دیگری ، این کاریزما و کشش ، تا مغزاستخوان فرد رخنه میکند. او با استفاده از همین سلاح مخفی ، توانسته با شهریار آشنا و دوست شود. اما غافل از اختلاف سنی مابینشان است.  و حال نیز در حرفهایش خوب میداند که نباید پرده از این راز بردارد و چیزی در مورد اختلاف سنی اش با شهریار بگوید. ))  شهلاخانم، با تعجب از رفتار مهری ، در دلش میگوید ؛ اینم آخر یه چیزیش میشه، بنده خدا اصلا تعادل  روحی روانی نداره. 


فصل جدید     صفحه  138  

تقویم تشنه لب و  گرما زده از تابستانی پر عطش و آفتاب سوخته گذشت . .  آخرین روز بلند و طولانی تابستان  به طرز  شلوغ و آشفته ای سپری شد. در پایان روز و با غروب خورشید ، شهر از شدت خستگی و ازدحام مردم و هجوم ناباورانه ی تمامی دانش اموزان شهر ، همراه با اولیای خود به بازار ، دچار سرگیجه شد ،  سر هر چهار راه ، چراغهای راهنما ، فراموش کردند که سبز شوند.   سمت دیگر شهر ، ارتش برای خود جشن تولد گرفته بود و برخلاف روال شهر ، خیابانی اصلی را مسدود کرده بود ، کمی بالاتر ، گویی که شهر به صورت خود پودر  سفید کننده زده بود ، و ماشین ویژه‌ی حمل آرد ، وسط خیابانی اصلی ، چپ کرده بود ،  و کیسه های بزرگ آرد را به صورت شهر پاشیده بود ، و زیر تابش شدید آفتاب ، شهر تب کرده بود ، از شدت هرج مرج ، و ترافیک ،شهر احساس تشنج  میکرد.!

   ً۲۳:۵۹شهرداری   _سرانجام پس از یک روز شلوغ و پر ازدحام ، شهر خالی از هرج و مرج شد و عقربه ی پرتکرار و خستگی ناپذیره ساعت گرد شهرداری که بی وقفه در ثانیه ها قدم میزند   در آخرین  لحظات خود را ، کشان کشان به لحظه‌ی صفر برساند. اما ، عقربه ی کوتاه قد و چاقی که به آهستگی و با تنبلی همیشه در مسیر ساعت شمار  گام بر میدارد ، در حرکتی قراردادی و توافق شده به رسم هر تقویم ، یک ساعت پایانی را دوبار ، طی خواهد کرد و در نهایت صدای زنگ ساعت بزرگ شهر ، پایان یک روز دیگر و همچنین اتمام یک فصل از چهار فصل تقویم را اعلام کرد ، و این به مفهوم  رسیدن به روزی جدید در 

در فصلی جدید از سال بود.  به رسم  ایام ،  تقویم ،  آن لحظه ، قرینه گشت ، و جلوی چشمان تقدیر دولا شد . و در همان لحظه بود که فصلی نو از تقویم ، به دروازه‌ی  شهر  رسید!. و سوار بر باد وحشی ، وارد شهر شد. و پس از عبوری شتابزده از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده‌ی شهر ، به میدان اصلی شهر رسید، و در قصه ای عجیب ،   تقدیر این شهر خیس و بارانی ، پیچیده شد به پاییزی جدید!

پاییز#

فصل ناخشنودی ها فرا رسیده بود. ابرهای سیاه برسر شهر خیمه زده بودند. آسمان اسیر بُغضی لَـجباز و کینه‌دوز شده بود. سکوت مبهمی شهر را فرا گرفت ، کمی بعد صدای پارس سگی ولگرد ، سکوت را جر داد ، سپس صدای جاروی کارگر پیر شهرداری که تن خیابان را نوازش میداد  با لباسی نارنجی رنگ ، که مسیر هر خیابانی را همچون کاغذی خطدار  ، از بالا به پایین خط به خط با نوک جاروی بلندش ،  مرور میکرد و پیش میرفت ،   گربه ای سیاه ، زیر چهار پایه ی پاسبان ، چرت میزند ، کمی بالاتر ، بعد از عبور از رودخانه‌ی زَر ، سمت پیچ و خم محله ی ضرب ، پسرکی شاعر مسلَک به اسم شهریار،  اول شب ، در فکر آن است که برای دیدار عاشقانه اش با مهربانو ، چه بپوشد ؟   او که 

که چشمانش به آرامی سنگین شده ، با وجدانش دست به یقه میشود و در نجوای درونش ، خود را متهم و سرزنش میکند و با خود میگوید : که این مهربانو هم برایم دردسر شده ، اصلا از ابتدا نباید در رودروایسی و خجالت گیر میکردم و به پیشنهادش ، پاسخ آری میدادم ، زیرا اینطور ممکن است وابسته تر شود به من ، آنگاه اگر از او جدا شوم ، بی شک صدمه ی احساسی و روحی خواهد خورد ، و من سالهاست که با خود عهد کرده ام دل کسی را نشکنم ، زیرا به رسم نانوشته‌ی روزگار  عاقبتش ، دل خودم خواهد شکست   باز به قرار فردا و لباسی که میخواهد بپوشد فکر میکند ، و در افکار خود نهایتن به هیچ نتیجه ی خاص و مشخصی نمیرسد . زیرا سررشته ی افکار از دستانش ول شده و به آرامی در دریایی آرام از جنس خواب ، غوطه‌ور و شناور شده است.  او در حالتی مابین خواب و بیداری به این نتیجه میرسد که ،( مهربانو هم دقیقا همچون فصل پاییز میماند ، زیرا که آدم نمیداند چه باید بپوشد). پسرک در میان سردرگمی هایش به خواب میرود!   در آنسوی دیوار اتاق، در خانه‌ای قدیمی و غمناک و نیمه مخروبه‌ی همسایه ، نیلیا با چشمانی معصوم و نگاهی نافض و با قلبی که بتازگی ، از عشق پر طپش گشته همراه بزرگش زندگی میکند.  پشت قاب پنجره ای چوبی و ترَک خورده ، دست دخترک از خواب بیرون ماند


چشمانش را روی هم میگذارد و در دلش چشم انتظار ، خواب میماند ، تا سبک بال و آرام خود را به دستان خواب بسپارد ، اما انتظارش طولانی میشود  و هر چند لحظه یکبار، با عبور باد و سرکش از آن کوچه ، خزان با دستان سرد باد ، به پنجره ی چوبی میکوبد و رسیدن خود را در تقویم به همگان اعلام میکند .   صدای ، زوزه ی باد وحشی از پشت قاب چوبی پنجره ، به گوش دخترک ، همچون صدای آشنای سوت معشوقش میرسد ، و در افکار خودش شروع به بافتن رویا میکند ، و   در تجسمی خیالی ؛  صدای زوزه ی باد سرکش را ، تعبیر پیغامی از سوی معشوقش میشمارد و در توجیح آن ، میپندارد که باد سرد پاییزی که بر پنجره ی اطاق میکوبد ، ابتدای امر ، در مسیرش از آنسوی گذر و از پشت پنجره ی معشوقش داوود  گذشته و اکنون ، در ادامه ی راه ، زوزه کشان به پنجره ی انها میکوبد تا پیامی از عشق را به قلب عاشقش برساند.   آنگاه ، صدای کودک درونش را خاموش میکند  از افکار کودکانه اش ، بیزار میشود و به تشابه میان خود و خزان فکر میکند ، و در دلش لبخندی محو مینشیند و میگوید؛ پاییز ، تعبیر خودم است .  پاییز منم که دستم به محبوبم نمیرسد.  شب و روز میبارم ،  دخترک ، نفسی عمیق میکشد و عطری شیرین را حس میکند ، و به خیالش ، 


عطر پاییز است که پیچیده در فضای اتاق.  نیلیا سرمست از عطر عاشقانه هایش به خواب میرود. 

راوی: ((بی خبر از اینکه عطر شیرین عشق را به قرص  نفتالین بدهکار است که زیر تخت مادربزرگش بود)) 


صفحه 144 کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

★داستان هفتم★

نیلیا بخواب تکیه میزند . شهریار به احساس دوگانه‌اش نسبت به مهربانو فکر میکند . شوکت خانم برای شام پسرش را میخواند.  پنجره‌ی چوبی از وزش باد باز میشود و عطر توتون پیپ اقای اسدی به مشام نیلیا خوش مینشیند. در انحنای پیچ و خم محله‌ی ضرب ٬ کمی بالاتر از کوچه‌ی میهن به درختان هلو میرسیم .بین درختان هلوی باغ  ، پیرزنی ثروتمند به اسم فرخ لقا دیبا،  بهمراهه ، مونس و همدمش، هاجر ، به سیاهی شب ، چشم دوخته است.


صفحه 145   کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

هاجر!

هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار  و مونس او ، کنارش بماند . بلکه شاید در سایه‌ی آسایشی نصفی باشد. او تمام زندگی اش را یک شبه ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ،  خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد و میگوید؛

اهاای  دختر جون  بیا  جلو  قیافه ات رو ببینم ،    بگو ببینم  پدرت کی بوده ؟   مادرت کی  بوده؟  چرا اینقدر بی کس و کاری!؟  زیر  بوته که بعمل نیومدی!   اومدی؟

هاجر اما،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب ‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید

؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شده.  او گفت؛  خنم جان(خانم جان)  من تنها زندگی میکردم  که  آتیش افتاد به  زندگیم  و  پودر و خاکسترم  کرد،  تمام  دار و ندار منو سوزوند  و دود کرد  رفت هوااا 

 خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته.  و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛

مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?!  

هاجر از اشک، صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص 


صفحه 146   کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکار. و از سوال خانم دیبا  پریشان گشت.  او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال ، میشود . و برای اولین بار به درستیه این هجرت ، شک میکند .  و

 در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه‌آ . به خیالش ارباب شده‌آ و من رعیتش هستم‌آ . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه‌آ . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم‌آ،، دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکردش‌آ ای هاجر ابله ، دیدی‌آ! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن‌آ! همش چوبه سادگی خودمو میخورم‌آ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم‌آ ولی عبرت نمیگیرم‌آ .این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرفـ ، خامم کردش‌آ ،و بهم یه مشت امید و وعده وعید پوشالی و  واهی فروختش‌آ!  هی ، مادرجاااان روحت شاد باشه‌آ. که همیشه میگوفتی‌آ که این مادر مشت کریم‌آ از اولش که با یدالله خان ازدووج کردش‌آ ، و وارد روستای ما شدش‌آ ، همه چیز رو برهم زد ‌.انگار درد بی درمان وارد روستا شده باشه. حالا هم که قوربانش برم منو آورده دست چه کسی سپرده‌آااا. این زنیکه خودش بلای آسمانیه‌آ، بعدش مادرمشت کریمو باش. که منو به این مار دوسر سپرده. انگاری که از چاله بیفتم‌آ توی چاه.  اوف اوف اوف نیگاش کن‌، 


صفحه 147 کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  


چه ژست علی گارسونی‌ای گرفته‌آ. پیرزنیکه‌ی شارلاتان ،ثروتش رو به رخم میکشه‌آ.  منو تعریق میکنه‌آ! نه! بازم اشتباه گفتم‌آ. منو تعقیق میکنه‌ا؟ نه! تاکید؟ تمکین؟ اینم نبودا. تمدید؟ تمجیدا! تردیدا؟ نه. تبلیغ؟ ترجیع؟ تنظیم؟نه. تحریم؟ تقدیم؟ ترغیب! نه.  . فکر کنم تحقیق یا تحقیر درست‌تر تر باشه.  ، مثل مار  خوش خطو خاله . اما خب اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کوجا میرفتم‌آ؟ ناچار بودم‌آ. هیچکی بهم حتی محل نمیکرد. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنما که! باشه! ایراد نداره‌آ! اینم میگزره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه‌آ


صفحه 148   کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  


(غمی بی انتها از بُغض در گلویش ، از اشک و آب بینی‌اش رُخ می‌نماید)  _میدونم‌آ امید منو ناامید نمیکنه‌آ. به مو میرسونه‌آ ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم‌آ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --®صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، فرخ‌لقا در افکار خویش غرق میشود؛به این فکر میکند که»

ﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد.  زیرا باغ  به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد.  و _ﻮ ﻋﻤﺮﺴﺖ ﻪ ﺯﻧﺪ اش ﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍن بالکن، رو  


صفحه 149 کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

، رو به ﺑﺎﻍ،  ﺬﺷﺘﻪ است.  و او چه زود از کودکی به پیری رسید.  ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﺮﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧش ﺁﻣﺨﺘﻪ. _اوست ﻭ ﺩﻧﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ _اوست ﻭ ﺩﻧﺎ ﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎ ﺯﺒﺎ_ ﺁﺭﺯﻭش اکنون ، پرواز است _خسته است  از خستگی ه‍ایش ، شروع به دلنوشتن میکند ←:_ من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که جسم و این تن ، همچون برگ زردی‌ست که محکوم خزان ، و از اصل جدا خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ،  به نسیمی غمناک ،  از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. _ همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد  -اما این ، منه ، در من، چیزی فراتر یک شاخه و چند برگ است.  درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. _درپس خزان زندگی- تنها یک روح - فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک  بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگــــان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره  رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفید را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﺎﺭ ﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻪ ﺎﻩ


 صفحه 150  کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  


ﻫﻤﻪ ﺗﻪ ﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﺎﺭ ﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﺮﻭﻧﻢ ﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ -٫٬ ﺁﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﻦ ﺭﻭﺎ ﺭﺍ ،ﻣﺪادﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

. هاجر اسیر در چنگ افکاری پریشان ، لحظات شب را ورق میزند. زندگی  او نیز دستخوش حادثه‌ای تلخ شده. و پس از آن آتش‌سوزی در نیمه‌ی شبی گرم و مرداد‌سوز ، تمام دار و ندارش را از دست داده. او هیچ مال و منالی ندارد و با شرایط پیش آمده ، مجبور به هجرت از روستایش شده و به پیشنهاد مادر‌ مشت‌کریم، به باغ هلو و نزد خانم دیبا آمده . او همچنان درگیر غم و اندوهی ست که بخاطر آن بلای آسمانی ، به وی تحمیل شده. او هنوز با شرایط جدید و محیط تازه ٱخت و خوی نگرفته. 

آسمان ، به شهر چشم دوخته و خبری از ابرهای مزاحم نیست. از چشمک ستاره ای درخشان، کارخانه‌ای از قند و شکر در دل‌شهر آب میشود.  روبروی چشمه ، داخل باغ توسکا ، مهری برای شهریار با قلم خود ، بر تن و بیخط کاغذ مینویسد؛


صفحه 151کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

  • متن نامه: 

∆(شهریارم درود و احترام . من اینجا، درست درانتهای باغ، پشت درختان بلند توسکا، ابتدای پاییز ایستاده ام ، و باز ، 

و باز ، برگ برگ عاشقت میشوم ، من در سوز عشقِ تو، همچون خزانی غم انگیزم ، همچون برگی زردم . پُر از التهاب و اضطراب افتادنم ، شهریار من ، دلخوش آن بودم که پاییز را با هم شروع کنیم ، و تا به چله ، باغ را پر از عشق کنیم ، و من چه بسیار دلخوش ان بودم که دستم ، گره بخورد به دستان پرمهر و مردانه ات . و عاقبت ، این انتظار ، و صبر طولانی تمام شود . یک پاییز دیگر هم رسید اما من‌و تو ، ما نشدیم و دستان گرم تو به دستان سرد و عاشقم نرسید، اما از اینکه از عشقت به خودم برایم نوشته‌ای خوشحالم، راستی من از شهلابلنده پرسیدم و او گفت که شوکت خانم ، یعنی مادرت را میشناسد. و راجع به پدرت هم حرفهایی تعریف کرد ، که که زیاد خوب نبود. اما تو ناراحت نباش چون گناه پدر را که به اسم پسر نمی‌نویسند. در ضمن من مضطربم و از اینکه راجع به مادرت از شهلابلنده سوالاتی کردم ، خیلی نادم و پشیمانم . چون هم اکنون ممکن است که او برای شوکت خانم ، از من و روزگارم ، چیزهایی تعریف کند و برای من راه بزند. راه زدن و نامردی  توی خون شهلابلنده‌ست. پشت سر تمام دخترای دم بخت ، راه میزنه. یعنی اگر خواستگاری پیدا بشه برای یه دختر پاک   ، اونوقت با دهان گشادش ، تمام زِرت و زورتِ اون دختر رو لو میده و بختش رو کور میکنه. قبلا رفته بود و پشت سرم حرف زده بود . ببین شهریارخان اگه 

شهریارخان اگه میخوای حرفای دروغ شهلابلنده رو باور کنی ، من دیگه. خیلی عصبی میشم. اصلا شاید بهترتر باشه که از زبان خودم بشنوی . تا اینکه از زبان یه غریبه بشنوی.  شهلا بلنده تمام کارهام از بچگی تا حالا رو مثل یه دوربین ضبط کرده با اون چشمای فوضولش. و همش منو اذیت میکنه و میخنده. مثلا من که بچه بودم یه گربه ی کوچولو داشتم که گذاشته بودمش توی یه قفس پرنده، و به زور از درب کوچیک قفس داخلش کرده بودم. و بعد از ترس قرقر اقاجونم ، اونو میبردم ته باغ توی انبار پنهان میکردم. و هر روز بهش غذا میدادم، و بعد ظهر ها که اقاجونم خواب بود میرفتم و گربه رو با قفس میاوردم و وسط سبزه های باغ میزاشتم . تا دلش وا شه. بعدشم دورش واسه گنجشکها دون میپاشیدم. اون وقت گنجشکها که می اومدن و دونه میخوردن ، گربه من توی قفس میترسید از گنجشکها. چون همیشه توی تاریکی انباری زندگی کرده بود. خلاصه من دیگه از ترس ، هرگز جرأت نکردم که به دیگران بگم که اقایون خانمها ، والا به خدا من دیوانه نیستم. اگه اون کار رو میکردم دلیل داشتم. اخه دلیلش از بس که تابلو بود ، روم نمیشد بگم. دلیلش این بود که من حتی روز اولی که گربه ام کوچولو بود ، اونو به زور تونسته بودم از درب کوچیک قفس داخل کنم ، و تا به خودم اومدم دیدم که گربه ام 


صفحه 152  کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

گربه ام بزرگ شده و به هیچ وج از درب قفس رد نمیشه تا بتونم بیرونش بیارم. منم از ترس شش ماه آزگار ، شام و نهارم رو یواشکی میبردم میدادم به گربه ، تا بلکه منو ببخشه. از اون بدتر ، عذاب وجدان ولم نمیکرد. بعدشم که وقتی که مرد ، قوز بالا قوز شدش. و دیگه گربه برام ارزشی نداشت و بجاش دنبال راه چاره واسه نجات قفس طوطی اقاجونم بودم. و سر آخر ، گربه رو با قفس توی باغ چال کردم. چون زورم نمیرسید که قبر گنده اندازه ی قفس حفر کنم ، نصف بالای سقف قفس از زمین زده بود بیرون ، و من چون برف می اومد ، کلی برف ریختم روش. اما عقلم نرسید که دو فردای دیگه که آفتاب زد برفا آب شد ، اون وقت چکار کنم.  بعدش ، دنبال برگ خشک میگشتم. تا بپوشونم. اخرسرم که اقاجونم فهمید و منو یه کتک مفصل زد.  خب حتما الان این وقته شب ، تو هم داری به احساس عمیقت نسبت بهم فکر میکنی.  من به امید قرار فردا صبح ، و یه نظر دیدنت ، دارم میخوابم)∆


صفحه 153 کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  
صفحه  154کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  
صفحه  155کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  
پاراگراف آخر      وسط  سطر  8 >--->

شب به آرامی از پشت پنجره‌ی نیلیا گذشت و هوا روشن شد.  -روز به شهر رسید . در محله ی آجرپوشِ ساغر ، پیرمردی سبزی فروش ، با دوچرخه اش از خانه‌ی قدیمی و حُرمَت 


 


صفحه 156 کتاب بانوی محله ضرب     بقلم  شین براری  

حُرمَت پوش بیرون آمد ، آنسوی کوچه ، پیرزن با زنبیل حصیری خود همزمان ، عزم رفتن به باغ داشت، طبق روز های قبل از گلهای کوچک و معطری که داخل باغ روییده  ٬ یک دل سیر استشمام کند و بلکه چندتایی هم از انان بچیند. اما او طبق روزهای پیشین ، با همسایه ی خود سلام و علیکی ویژه کرد ، آن دو کوله باری پر از خاطرات کودکی و نوجوانی در پستوی دلشان دارند ، اما پیرمرد سبزی فروش ، از بی وفایی و بدعهدی که سالیان دور ، سبب جدا شدنشا

بچه مردم  از  جلال آل احمد 


ادامه مطلب بخوانید.



بچه ی مردم

خوب من چه می‌توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه می کرد؟ خوب من هم می بایست زندگی می کردم. اگر این شوهرم هم طلاقم می داد چه می کردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمی رسید، نه جایی را بلد بودم، نه راه و چاره‌ ای می دانستم. نه اینکه جایی را بلد نبودم. می دانستم می شود بچه را شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد. ولی از کجا معلوم که بچه مرا قبول می کردند؟ از کجا می‌توانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از کجا؟ نمی‌خواستم به این صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی کار را تمام کردم و به خانه برگشتم و آنچه را که کرده بودم برای مادرم و دیگر همسایه‌ها تعریف کردم؛ نمیدانم کدام یکی‌شان گفتند خوب، زن، میخواستی بچه ‌ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و…» نمیدانم دیگر کجاها را گفت. ولی همانوقت مادرم به او گفت که خیال میکنی راش می دادن؟ هه!» من با وجود اینکه خودم هم به فکر اینکار افتاده بودم،‌ اما آن زن همسایه ‌مان وقتی این را گفت، باز دلم هری ریخت تو و بخودم گفتم خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم کاشکی این کارو کرده بودم.» ولی من که سررشته نداشتم. من که اطمینان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی دلم ریخت. همه شیرین زبانی های بچه‌ ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه در و همسایه‌ها زار زار گریه کردم. اما چقدر بد بود! خودم شنیدم یکیشان زیر لب گفت گریه هم می‌کنه! خجالت نمی‌کشه…» باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم می گفت، من که اول جوانیم است چرا برای یک بچه اینقدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی کند. حالا خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است که بچه اولم بود و نمی باید اینکار را می کردم؛ ولی خوب،‌ حالا که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار می‌کرد. راست هم می گفت نمیخواست پس افتاده یک نرخر دیگر را سر سفره‌اش ببیند. خود من هم وقتی کلاهم را قاضی می کردم به او حق میدادم. خود من آیا حاضر بودم بچه‌های شوهرم را مثل بچه‌های خودم دوست داشته باشم؟ و آن ها را سر بار زندگی خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همینطور. او هم حق داشت که نتواند بچه مرا، بچه مرا که نه، بچه یک نره خر دیگر را ـ بقول خودش ـ سر سفره‌ اش ببیند. در همان دو روزی که به خانه‌اش رفته بودم همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت کردیم. یعنی نه اینکه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم خوب، میگی چه کنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت من نمیدونم چه بکنی. هر جور خودت میدونی بکن. من نمی خام پس افتاده یه نره‌ خر دیگه رو سرسفره خودم ببینم.» راه و چاره‌ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد. مثلاً با من قهر کرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر کرده بود. خودم می دانستم که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر ی کسره کنم. صبح هم که از در خانه بیرون می رفت گفت ظهر که میام دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!» و من تکلیف خودم را از همان وقت می دانستم. حالا هر چه فکر می کنم نمیتوانم بفهمم چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ‌ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه میرفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندن هاش گذشته بود. و تازه اول راحتی‌اش بود. ولی من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم. کفشش را هم پایش کرده بودم. لباس خوب‌هایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلی ‌ام برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش می کردم این فکر هم بهم هی زد که زن، دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟» ولی دلم راضی نشد. می‌ خواستمش چه بکنم؟ چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچه ‌دار شدم برود و برایش لباس بخرد. لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم که تندتر بیاید. آخرین دفعه‌ای بود که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه می بردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم میخرم» یادم است آن روز هم مثل روزهای دیگر هی از من سوال می کرد. یک اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم. و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتی زمینش گذاشتم گفت مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم آره جونم حرف مادرشو نشنیده، اوخ شده» تا دم ایستگاه ماشین آهسته آهسته می رفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشین‌ها شلوغ بود. و من شاید نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم آمد. بچه ‌ام هی ناراحتی می‌کرد. و من داشتم خسته می‌شدم. از بس سوال می کرد حوصله ‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم» و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم بچه‌ ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است یک بار پرسید مادل تجا میلیم؟» من نمیدانم چرا یک مرتبه بی ‌آنکه بفهمم، گفتم میریم پیش بابا» بچه‌ ام کمی به صورت من نگاه کرد. بعد پرسید مادل، تدوم بابا؟» من دیگر حوصله نداشتم. گفتم جونم چقدر حرف میزنی اگه حرف بزنی برات قاقا نمی‌خرم. ها!» حالا چقدر دلم می سوزد. اینجور چیزها بیشتر دل آدم را می سوزاند. چرا دل بچه ‌ام را در آن دم آخر اینطور شکستم؟ از خانه که بیرون آمدیم با خود عهد کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم. بچه‌ام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوش رفتاری کنم. ولی چقدر حالا دلم می سوزد! چرا اینطور ساکتش کردم؟ بچهکم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفر که برایش شکلک درمی‌آورد و حرف می‌زد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه به او محل می‌ گذاشتم نه به بچه ‌ام که هی رویش را به من می کرد. میدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتی پیاده می ‌شدیم بچه ‌ام هنوز می‌خندید. میدان شلوغ بود و اتوبوس‌ها خیلی بودند. و من هنوز وحشت داشتم که کارم را بکنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوس ها کمتر شدند. آمدم کنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ‌ام دادم. بچه‌ام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می کرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمی دانستم چطورحالیش کنم. آنطرف میدان یک تخم کدویی داد میزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری» بچه‌ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت مادل تو هم بیا بلیم.» من گفتم نه من اینجا وایسادم تورو می‌پام. برو ببینم خودت بلدی بخری.» بچه ‌ام باز هم به پول نگاه کرد. مثل اینکه دو دل بود. و نمیدانست چطور باید چیز خرید. تا بحال همچه کاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم می کرد. عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچه‌ ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر که جلوی در و همسایه‌ها از زور غصه گریه کردم، هیچ اینطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود! بچه‌ام‌ سرگردان مانده بود و مثل اینکه هنوز میخواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگهداشتم. یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم برو جونم. این پول را بهش بده،‌ بگو تخمه بده، همین. برو باریکلا» بچهکم تخم کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می‌خواست بهانه بگیرد و گریه کند گفت مادل، من تخمه نمی‌خام. تیسمیس میخام.» من داشتم بیچاره می شدم. اگر بچه ‌ام یک خرده دیگر معطل کرده بود، اگر یک خرده گریه کرده بود، حتماً منصرف شده بودم. ولی بچه ‌ام گریه نکرد. عصبانی شده بودم. حوصله‌ ام سررفته بود. سرش داد زدم کیشمش هم داره. برو هر چی می خوای بخر. برو دیگه.» و از روی جوی کنار پیاده‌ رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم ده برو دیگه دیر میشه.» خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته‌ ها اتوبوسی و درشگه ‌ای پیدا نبود که بچه‌ ام را زیر بگیرد. بچه‌ام دو سه قدم که رفت برگشت و گفت مادل، تیسمیس هم داله؟» من گفتم آره جونم. بگو ده شاهی کیشمیش بده.» و او رفت. بچه‌ام وسط خیابان رسیده بود که یک مرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بی اینکه بفهمم چه می‌کنم، خودم را وسط خیابان پرتاب کردم و بچه‌ام را بغل زدم و توی پیاده‌ رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس می زدم بچهکم گفت مادل، چطول سدس؟» گفتم هیچی جونم. ازوسط خیابون تند رد میشن. تو یواش میرفتی نزدیک بود بری زیر هوتول.» این را که می گفتم نزدیک بود گریه ‌ام بیفتد. بچه‌ام همانطور که توی بغلم بود گفت خوب مادل منو بزال زیمین» ایندفه تند میلم.» شاید اگر بچهکم این حرف را نمی زد من یادم رفته بود که برای چه کار آمده‌ام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشم هایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم،‌ افتادم. بیاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد،‌ افتادم. بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمی داشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ‌ام تندتر رفت. قدم‌های کوچکش را به عجله برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آنطرف خیابان که رسید برگشت و نگاهی به من انداخت. من دامن‌های چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می‌افتادم. همچه که بچه ‌ام چرخید و به طرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد. درست است که نمی‌خواستم بفهمد من دارم در میروم ولی برای این نبود که سر جایم خشکم زد. مثل یک که سربزنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشکم زده بود و دست هایم همانطور زیر بغل هایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و کند و کو می کردم و شوهرم از در رسید. درست همانطور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین‌ انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم،‌ بچه ‌ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود که به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خیابان رسیده بود. از همانوقت بود که انگار اصلاً بچه نداشته ‌ام. آخرین باری که بچه ‌ام را نگاه کردم، درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می کردم. درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می کردم. درست همانطور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، ازدیدن او حظ کردم. و به عجله لای جمعیت پیاده‌ رو پیچیدم. ولی یک دفعه به وحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. ازین خیال موهای تنم راست ایستاد و من تندتر کردم. دو تا کوچه پایین‌تر، خیال داشتم توی پس کوچه‌ها بیندازم و فرار کنم. به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم که یک هو، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد. مثال اینکه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوان هایم لرزید. خیال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می ‌پاییده توی تاکسی پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است که مچ دستم را بگیرد. نمیدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وا رفتم. مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی‌ اینکه بفهمم و یا چشمم جایی را ببیند پریدم توی تاکسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر کرد و راه افتاد. و چادر من لای درتاکسی مانده بود. وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم،‌ در را آهسته باز کردم. چادرم را ازلای آن بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم در بیاورم.



دانلود کتاب های آلبر کامو

http://true-story.blogfa.com


دانلود کتاب بیگانه با فرمت PDF و حجم 691 KB

http://s2.picofile.com/file/7117131933/download_icon.png

دانلود کتاب سقوط با فرمت PDF و حجم 5,633 KB

http://s2.picofile.com/file/7117131933/download_icon.png


دانلود کتاب آدم اول با فرمت PDF و حجم  116 KB

http://s2.picofile.com/file/7117131933/download_icon.png

دانلود کتاب افسانه ی سیزیف با فرمت PDF و حجم 72 KB

http://s2.picofile.com/file/7117131933/download_icon.png


دانلود کتاب قضیه ی مونز با فرمت PDF و حجم 94 KB

http://s2.picofile.com/file/7117131933/download_icon.png

دانلود کتاب میهمان با فرمت PDF و حجم 121 KB

http://s2.picofile.com/file/7117131933/download_icon.png


داستان کوتاه برتر
از دوره‌ی جایزه ادبی بهرام صادقی در سال 1382 را برای او به ارمغان آورد.
http://true-story.blogfa.com

همچنین متن این داستان را می‌‌توانید در ادامه مطلب بخوانید.

http://true-story.blogfa.com

سنگ سرد

ـ آقای افشار،. دسته‌گل‌ها رو آوردن، می‌خواید چندتاش رو با خودمون ببریم؟
من و مامان، خانه‌ی پدربزرگیم. همه منتظر خاله‌ام هستیم که رفته است مدرسه‌اش برای گرفتن کارنامه‌ی ثلث سوم و دیر کرده. از پدربزرگ قول گرفته که برایش دوچرخه بخرد و او هم شرط گذاشته که باید یک‌ضرب قبول شود. سال چهارم دبیرستان است و از او هیچ بعید نیست که تا شب خانه نیاید. ولی نه به‌خاطر چندتا تجدیدی، چون کسی که شب امتحان مثلثات، "امشب اشکی می‌ریزد" بخواند، نباید چندتا نمره‌ی تک شرمنده‌اش کند. یواشکیِ مامان، مجله‌ی زن روز را از کیفش بیرون می‌کشم و می‌روم به باغچه. نزدیک ظهر است. روی جلد، عی ‌است با لباس قرمز که چمدان کوچک ولی انگار سنگینی را دست گرفته؛ کنارش نوشته: "دختر شایسته‌ی ایران به مسابقه‌ی بین‌المللی رفت." خاله‌ام اگر این را ببیند، حتماً از حسادت مجله را ورق هم نمی‌زند. بدون اجازه‌ی پدربزرگ، مادربزرگ را راضی کرده بود که در مسابقه شرکت کند. شبی که در مرحله‌ی اول پذیرفته شده بود، آن‌قدر خوشحال بود که در باغچه می‌رقصید. اما آخر سر، هیجانِ زیاد کار دستش داد و پدربزرگ فهمید و همان شب -با این‌که ما خانه‌شان بودیم‌ـ خاله‌ام را کتک مفصلی زد. یادم است پدربزرگ سرخ شده بود و فریاد می‌کشید. یادم است پدر، به خواهش مامان، بسیار محتاط، دخالت کرد و جلوی پدربزرگ را گرفت تا خاله‌ام توانست، گریان، به باغچه فرار کند. (دلم می‌خواست جای پدرم بود.) ولی پدربزرگ آرام نشد و رفت سراغ کمدش و همه‌ی رژها و باقی وسایل آرایشش را شکست و همه را پرت کرد در حیاط. صفتی که آن موقع به خاله‌ام داد، هنوز به خاطرم مانده است. رفتم از حیاط، مداد چشم‌اش که سالم مانده بود را برداشتم و رفتم به باغچه؛ تکیه داده بود به درخت گیلاس. باغچه تاریک بود و او هم، پشت به نور نشسته بود؛ صورت‌اش را نمی‌دیدم. کنارش زانو زدم و گفتم: "بیا، این ‌یکی سالم مونده." در پاسخ گفت: "گم‌شو." احساس کردم از پدرم متنفرم.
حالا نزدیک درختی ایستاده که او آن‌شب بهش تکیه داده بود و حالا هم نشسته و کارنامه‌اش را دست گرفته. غافل‌گیرش می‌کنم و ناگهان کاغذ را از بین دستش می‌کشم و بنا می‌کنم به دویدن تا ته باغ. وقتی می‌ایستم متوجه می‌شوم که دنبالم نیامده. کارنامه را نگاه می‌کنم؛ قرمز، نوشته است؛ مردود خرداد.
ـ آقای افشار. تماس گرفتن، گفتن که اتوبوس تا چن دقیقه‌ی دیگه می‌رسه.
شب است. خاله‌ام سعی می‌کند دوچرخه‌سواری کند. پدربزرگ همه‌ی باغچه را آب داده و حالا رفته بیرون، نان بخرد. پدر می‌داند که من و مامان، خانه‌ی پدربزرگیم ولی هنوز از سر کار نیامده. هوا، دم‌کرده است. نشسته‌ام روی پله‌های سنگیِ خانه و تنگ ماهی‌ام را گذاشته‌ام کنارم. خاله‌ام نمی‌تواند دوچرخه را درست براند -بعد از یک‌سال مردودی توانسته پدربرگ را راضی کندـ و مدام ناچار می‌شود توقف کند. دوچرخه برای قد خاله‌ام قدری بلند است. لباس به تنش چسبیده. پدر می‌آید. موهای شقیقه‌اش را رنگ کرده. خاله‌ام ناشیانه با دوچرخه می‌رود سمتش. پدر ادای ترسیدن در می‌آرود:
ـ زیرم نگیری.
دوچرخه می‌ایستد؛ خاله‌ام نزدیک است بیافتد که پدرم می‌گیردش؛ خندان است؛
ـ به یکی بگو یادت بده.
با دست پشت زین را می‌گیرد و دوچرخه لرزان، طول حیاط را می‌پیماید. به من که می‌رسند، خاله‌ام پایش را می‌گذارد زمین و همان موقع پدربزرگ در حیاط را باز می‌کند؛ پدر می‌رود و با او احوا‌ل‌پرسی می‌کند و نان را از دستش می‌گیرد و هر دو می‌روند در خانه. به خاله‌ام می‌گویم:
ـ می‌خوای کمکت کنم؟
و او دوچرخه را همانجا رها می‌کند و به خانه می‌رود. دلم می‌خواهد دوچرخه‌اش را پنچر.
ـ آقای افشار. خانومتون گفتن که منتظرتون نمی‌شن،. با بچه‌ها می‌رن.
سالنِ انتظار سینما مولن روژ؛ پدر و مامان، من، خاله‌ام و دوستش منتظر سانس ساعت هشت و نیم هستیم. سالن شلوغ است. همه با هم حرف می‌زنند. روبروی خاله‌ام و دوستش، سه ‌تا پسر با شلوارهای جین پاچه‌گشاد و تی‌شرت‌های رنگی به دیوار روبرو تکیه داده‌اند. پسرها چشم‌شان به آن‌هاست و گه‌گاهی لبخندی تحویل هم‌دیگر می‌دهند. یکی از پسرها، برای خاله‌ام و دوستش، دو انگشت اشاره‌اش را به هم می‌چسباند و کنار هم می‌لغزاند. یک آن پدرم را نگاه می‌کنم؛ با مامان نزدیک بوفه است. پسری که وسط ایستاده، موهایش روی شانه‌هایش ریخته؛ با لب چیزی به آن‌ها می‌گوید؛ (انگار می‌گوید جون). دوستِ خاله‌ام دستش را جلوی دهانش می‌گیرد، نمی‌تواند که نخندد. ساندیسم را با نی سوراخ می‌کنم؛ مزه‌ی انگور گندیده می‌دهد.
ساعت هشت و نیم است. از در سالن وارد می‌شویم و پسری که موهایش بلند است، به هر ترتیب خود را به خاله‌ام می‌رساند و خیلی سریع چیزی به او می‌گوید. نمی‌فهمم چی. من کنار خاله‌ام می‌نشینم. پسرها در ردیف کناری‌مان نشسته‌اند. چراغ‌ها خاموش می‌شوند و تیتراژ فیلم روی پرده می‌افتد. خاله‌ام با دوستش یک‌سر پچ‌پچ می‌کنند. آخرسر خاله‌ام رو به من می‌کند و با صدای آرامی می‌گوید که بروم و از آن پسری که در ردیف کناری نشسته و موهایش بلند است، کاغذی را بگیرم. دلم می‌خواهد چهره‌ام را جوری کنم که او بفهمد واکنش من چیست ولی سینما تاریک‌تر از این است. بهش می‌گویم باشه و بعد آرام از سینما می‌روم بیرون و یک ساندیس دیگر می‌خرم. وقتی وارد سالن نمایش می‌شوم، فیلم شروع شده است. آرام تا پشت سر پسر می‌روم؛ ساندیسم را فشار می‌دهم و آب‌اش را روی موهای پسر می‌ریزم. کار را خراب می‌کنم و پسر متوچه می‌شود و می‌چرخد رو به من و من به‌دو می‌روم بیرون. نترسیده‌ام بلکه برعکس، دلم می‌خواهد برگردم و کار دیگری بکنم. روی یک تکه کاغذ، حرفی که یکی از بازیگرهای فیلم گفته و من تصادفاً موقع بیرون رفتن شنیده‌ام را می‌نویسم :"جیگرتو بپزم" و می‌برم و به خاله‌ام می‌دهم.
ـ آقای افشار،. ببخشید من هی این درو باز می‌کنم قبض پیش شماست؟
موقع شام است. سفره چیده شده. مامان پارچ دوغ را هم می‌زند. مخاطب‌ش معلوم نیست؛ می‌گوید:
ـ گیتی کو؟
کسی نمی‌داند. می‌روم که صدایش کنم. در اتاقش نیست، پس باید در باغچه باشد. چراغ‌های حیاط خاموش‌اند. ولی. در باز است و نور چراغ بیرون، هیکل خاله‌ام را از لای در معلوم کرده‌. با کسی صحبت می‌کند که فقط می‌توانم دوچرخه‌اش را ببینم. دمپایی‌ام را در می‌آورم و پشت یکی از درخت‌ها پنهان می‌شوم. حالا صدای‌شان واضح‌تر است. از قرار، صحبت از یک تفریح گروهی‌ست که بناست همه با دوچرخه‌های‌شان بیایند. صدای خاله‌ام را به‌سختی می‌شنوم، گویا هنوز راضی نشده. حالا یک جمله از حرف خاله‌ام را متوجه می‌شوم: "کیسه‌خواب دیگه برا چی؟" پسر می‌خندد. نمی‌شنوم چه می‌گوید. انگار چیزی دستش است شبیه یک بطری و مثل این‌که می‌خواهد آن‌ را به خاله‌ام بدهد نه، خاله‌ام می‌خواهد آن‌ را از دستش بگیرد،. نمی‌تواند.
کسی تا نزدیکی در حیاط آمده. پدرم است. دوچرخه‌ی بیرون در، به سرعت حرکت می‌کند. خاله‌ام می‌آید تو و در را می‌بندد. پدر می‌گوید:
ـ پسره کی بود؟
خاله‌ام می‌گوید:
ـ وا. چرا این‌جوری نگا می‌کنی؟
ـ پسره کی بود؟
ـ کدوم پسره؟
ـ دوس پسرت.
ـ برو بابا.
خاله‌ام می‌رود.
ـ با توام.
ـ بعله؟!
ـ قرارِ چی رو گذاشتین؟
ـ مینا با برادرش اومده بود، واسه جمعه که نامزدی خواهرشِ، من چندروز زودتر برم واسه کمک.
ـ مینا از کی سیبیل می‌ذاره؟
ـ اون داداشش بود.
ـ چند وقته باهاشی؟
ـ واسه من بزرگ‌تری نکنید آقا بهرام!
ـ چی بود می‌خواست بهت بده، هی می‌گفت بگیر بگیر؟
ـ به شما مربوطی نیست، بابام که نیستید.
ـ فکر کردی دیپلم گرفتی، دیگه آزادی هرکاری خواستی بکنی؟
ـ دستمو ول کن.
ـ چرا اونجا که گفته بودم، نیومدی؟ مگه نگفتم منتظرتم؟
ـ دستمو ول‌کن خر؛ الان می‌بیننمون.
خاله‌ام دستش را بیرون می‌کشد.
ـ احمق!
و می‌رود. من هم‌آن‌جا می‌نشینم و تا وقتی که صدایم نکرده‌اند.
ـ آقای افشار.
من و خاله‌ام، جای‌مان را انداخته‌ایم در ایوان. باقی در خانه خواب هستند. پشه‌بند، دور تا دور دشک‌مان را گرفته. جیرجیرک‌ها، هنوز از خواندن خسته نشده‌اند. ملحفه را تا روی سینه‌ام بالا می‌کشم. خاله‌ام ساکت است. دیروقت است. می‌گویم:
ـ چه کتابی می‌خونی؟
ـ رمان.
ـ اسم‌ش چیه؟
ـ هیسسس.
حوصله ندارد. مثل هفته‌ی پیش که با هم رفته بودیم برای من لباس بخرد و لباس هر مغازه که نظرم را می‌گرفت، خاله‌ام می‌گفت همین خوبه. با تأمل کتاب را می‌خواند و با هر ورقی که می‌زند، یک نفس عمیق می‌کشد. لم داده به بالشی که مادربزرگ عصرها به آن تکیه می‌دهد. حتماً باید جای هیجان‌انگیز داستان باشد. برای او، هیجان‌انگیز یعنی وقتی که شخصیت پسر داستان، معشوقه‌اش را می‌بوسد، یا وقتی که شخصیت دختر داستان به پسر مورد علاقه‌اش سیلی می‌زند. می‌گویم:
ـ کجای کتابی؟
ـ وسطاش.
ـ می‌ری؟
ـ چی؟
ـ دربند، با مینا،. می‌ری؟
کتاب را می‌بندد.
ـ دربند؟
ـ با کیسه‌خواب.
ـ یعنی چی؟
ـ مگه نباید جمعه بری.
ـ کی به تو گفته؟. ببینم نکنه داشتی نگا می‌. حرف بزن ببینم.
ـ من نیگا نمی‌کردم.
وشگونم می‌گیرد:
ـ فضول دروغ‌گو! اگه یه‌بار دیگه اینو که الان گفتی رو بگی، به مامانت می‌گم که سرویس چینی پونصد تومنیش رو گربه نشده.
ـ من که چیزی نگفتم.
سرم را فرو می‌کنم زیر بالش، ملحفه را می‌کشم روی سرم. سرانجام می‌توانم بگویم:
ـ من هم به آقاجون می‌گم. می‌گم ته باغ سیگار می‌کشی.
ملحفه را از روی سرم می‌کشد.
ـ ببینمت.
دو دستی بالشم را می‌چسبم. دست‌م را می‌کشد. قلقلکم می‌دهد. تسلیم می‌شوم.
ـ ببینمت،. قیافه‌شو! تا بهش می‌گی پیشت، گریه‌ش می‌گیره.
چشم‌هایم را پاک می‌کند. نمی‌گذارم؛
ـ ولم کن.
ـ شوخی حالیت نمی‌شه بچه؟ قیافه‌شو! این‌جای دستت چی شده؟
ـ .
ـ هان؟
ـ دیروز. با.اره برید.
ـ می‌گفتی برات بتادین می‌زدم. می‌سوزه؟. خاله الان برات.
کفٍ دستم را می‌بوسد. می‌گویم:
ـ همیشه همین‌طوری هستی.
ـ خوبه دیگه، پسر، بزرگ‌شدی‌ ها! بسه، خب؟ فردا زودتر بیدار شو! حالا. دیگه خواب.
قبل از این‌که چراغ ایوان را خاموش کند، چشمکی می‌زند.
ـ آقای افشار. شرمنده من مدام مزاحمتون می‌شم. این.
سیزده‌ساله‌ام. مادرم، من را گذاشته خانه‌ی پدربزرگ؛ تابستان است. جز خاله‌ام، کسی خانه نیست. می‌آوردم در اتاق، یک بالش به من می‌دهد؛ مهربان شده است. می‌گوید:
ـ از صبح بازی کردی. خیلی خسته‌شدی، حالا بخواب.
هیچ زنی، زیباتر از او در دنیا وجود ندارد. هرشب بهانه می‌گیرم که باید پهلوی او بخوابم. دروغ است؛ نمی‌خوابم؛ تا صبح به لب‌های نیمه‌بازش نگاه می‌کنم و به صدای آرام نفس‌کشیدنش گوش می‌دهم. یادم می‌آید یک‌بار او به خواب رفته بود و من دستم را زده بودم زیر چانه، نشسته بودم کنارش و می‌دیدم که لب‌های او خشک خشک شده‌اند. حس کردم باید سخت تشنه باشد. دستمال‌کاغذی را فرو بردم در آب. با احتیاط و آرام، تا نزدیکی لب‌هایش آوردم و در حالی که دستم می‌لرزید، دستمال‌کاغذی خیس را کشیدم روی. نکشیدم؛ ترسِ بیدارشدنش، من را متوقف کرد. اگر این‌طور می‌شد، بسترش را برای شب‌های بعد از دست می‌دادم.
درِ اتاق را آرام باز کرده تا ببیند آیا خوابم برده است؟ لباسِ قرمزِ تندی پوشیده؛ بازوهایش است. پلک‌ها را روی هم فشار می‌دهم، خودم را به خواب می‌زنم. منتظر کسی ‌است، می‌دانم؛ و او سرانجام می‌آید؛ یک مرد. صدای پچ‌پچ‌شان را می‌شنوم؛ دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. می‌خواهم در اتاق را باز کنم؛ جرأتش را ندارم ولی این‌کار را می‌کنم. نگاهم را از چارچوب در می‌برم بیرون؛ درِ اتاقِ خاله‌ام بسته است؛ هر دو آن‌تو هستند. چهاردست و پا تا پشت در می‌روم. طعم غذایی که ظهر خورده‌ام، ته حلقم است. حرف‌های‌شان مبهم است. از سوراخ کلید نگاه می‌کنم؛ دست‌های پشمالویی روی دست‌های عریانی می‌لغزند. خاله‌ام می‌خندد. دارم دیوانه می‌شوم. یاد همه‌ی شب‌هایی می‌افتم که کنارش بوده‌ام. یاد همه‌ی روزهایی می‌افتم که با او بازی می‌کردم. یاد. حمام شرم‌آور هفته‌ی پیش. دست‌های پرمو دور کمری باریک حلقه شده است. نفس‌م بالا نمی‌آید، و حالا که صورت مرد چسبیده به شکم خاله‌ام است، آن مرد را خوب می‌شناسم. چشم‌هایم را پاک می‌کنم؛ دوباره نگاه می‌کنم. جلوی هق‌هق‌ام را می‌گیرم. می‌خواهم خفه‌اش.
ـ آقای افشار، همه رفتن سر خاک خاله‌تون، شما. بازم که دارید گریه. آقای افشار حالتون خوبه؟ اسپری آسم‌تون رو بیارم؟ ■


مادربزرگ میگه: ببند دهنت رو، کسی نشنوه اینا رو.
میگم: خودم دیدم، ارواح خاک مادرم، زیاد بودن. اونوقت پهن شدن تو همه ی آسمون، اونایی که رو بوم هاشون خوابیده بودن، من نترسیدم. هی نگاهشون کردم، قشنگ بودن.
مادربزرگ میگه: خفه شو، زبونت رو گاز بگیر. میگم: به خدا خودم دیدمشون، زرداشون قشنگتر بودن، تو عمرم این همه پرنده یه جا ندیده بودم.
مادربزرگ میگه: خواب دیدی، دیگه نمی ذارم اون جای لعنتی بخوابی. میگم: برو از همسایه ها بپرس، اونا که دیگه خواب ندیدن، تازه چند تاشون گیر کرد لای آنتن های رو بوم، گمونم هنوز باشن. مادربزرگ سرفه می کنه تو چاییش: نگو، اینا رو نگو، ارواح خاک ننت اینارو نگو.
دل دل می کند توی انگشت هام، بالش خونی شده، کبوتره، اما شبیه کبک راه می ره، پاهاش قرمزه، رو بوم لونش رو ساختم. ترسم از مادربزرگه، نکنه یه وقت پیداش کنه، شب ها به هوای لباسای شسته می رم رو بوم. پهنشون که می کنم رو بند، صدام می زنه، طرفش که می رم، منتظره انگشتام رو طرفش ببرم و منقارش رو بماله روشون. یه چشمش کمی کبود شده، ورم کرده، گمونم فقط با چشم چپش من رو ببینه. دیگه نمی ذاره رو بوم بخوابم. میگم: ستاره ها رو نبینم خوابم نمی گیره. میگه: خدا بیامرز همسن الان تو بود که هوایی شد، تقصیر خودم بود، کاش نمی ذاشتم. حرفش رو قطع می کنه. میگم: کاش نمی ذاشتی چی؟! میگه: همین که گفتم، نمی ذارم اونجا بخوابی، خواستگارات حیا ندارن، یه وقت دیدی اومدن رو بوم. میگم: واسه چی نمی ذاری شوهر کنم تا از دستشون خلاص شیم؟ میگه: این چیزا رو نمی فهمی، هنوز بچه ای! میگم: همسن و سالای من چند تا بچه دارن؟! شونه لای موهاشون گیر می کنه، موهاشون بلنده، چنگ میزنه توشون، انگار که بخواد شیون کنه: بچه ی تو رو نمی خوام، خودتم نباید بخوای؟!
موهاش رو جمع می کنم تو دستام. میگم: موهای مادرم هم مشکی بود؟ میگه: بود، خیلی هم بود! میگم: لابد خیلی خاطرخواه داشته؟! سرم رو می ذاره رو دامنش. میگه: داشت، خیلی هم داشت! میگم: خیلی اذیت میشم ننه، صبحی که داشتم رد می شدم از جلوی خونه اون پسره، یه دفعه جلوم سبز شد. مچ دستم رو چسبید. گفت دوستم داره. تف انداختم تو صورتش، گفتم بوی گند میدی. 
صداش می پیچه تو گوشم. پاهاش روز به روز بیشتر قوت میگیره، منقارشم بزرگتر شده بود. هر وقت دونش میدم، انگشتم گیر می کنه لای منقارش. مادر بزرگ میگه: این زخم آخرش بلا دستت میده، باید زخمت رو نشون بدم. میگم: چیزی نیست، خودش خوب میشه. میگم: صداش میاد. میگه: مگه کسی رو بومه؟!
میگم: صدای باده، می ترسم لباسا گم و گور بشن، میرم بیارمشون. هزار تان. هزار تا دایره وار می رقصن، اونم تو پهنای همه ی آسمون. همه جوریش هست، بزرگاشون قد یه هواپیما ان. میگم: ارواح خاک مادرم دروغ نمیگم، خودت بیا تا نرفتن. مادربزرگ سفید شده، آروم تر راه میره. چند تا پله بالا میاد. میگه: نمی تونم! میگم: بیام کمکت؟ میگه: پایین، فقط بیا پایین، هنوز نترسیدی؟!
سرم رو از خرپشته می برم بیرون. میگم: ترسم داشته باشه قشنگن، آدم دوست داره هی نگاشون کنه. انگار که مال این دنیا نباشن. مخصوصاً اگه چند تایی شون پیش خودت فرود بیان و دوباره پرواز کنن و یا چند تا لای آنتن ها گیر کنن و دیگه نتونن یا اینکه دیگه نخوان پرواز کنن. مادربزرگ تا دم خرپشته اومده، میگه: بذار همه پرواز کنن، همه رو پرواز بده، نذار حتی یکیشون بمونه، حتی زخمی ها رو دور بنداز. میگم: باشه، باشه. میگه: لباسارو یادت نره، الان هوا طوفانی میشه، نماز آیات باید بخونیم. میگم: من که نترسیدم. میگه: مگه صداشون رو نمی شنوی، مردها هم شیون می کنن.
این یکی رو نمیشه، یعنی نمی تونم دور بندازم. حتمنی دیگه نمی خواد پرواز کنه، اگه می کرد باهاشون می رفت. ترسم از مادربزرگه، اگه بفهمه دق می کنه. سر شبی سگ همسایمون هی پارس می کرد، تا چشمش به من افتاد از رو بوم، ساکت شد. گفت: خدا بخیر کنه، باز چشمش به این دختره افتاد! میگم: چرا این حرفا رو میگن؟ مگه من چکارشون کردم؟ میگه: خیالت نباشه، تا بوده همین حرفا هم بوده.
زن مشتی صفر می گفت: گرگ زادی، گرگ زاد، جوون کشی! مادرت حیف بود! پدرت حیف بود! میگم: پسرت حیف نبود؟!
جری میشه، دنبالم می کنه، مادربزرگ رو که می بینه وایمیسته سر جاش و چوب از دستش می افته.
مادربزرگ میگه: بیا برو، صدایی پیچیده رو بوم. نمی تونم بالا برم، سماور قل می زنه. میگم: گربه بود، چند تا چیز رو بهم ریخته بود. میگه: خدا کنه زندگیمون رو بهم نریزه.
میگم: چرا بهم می گن گرگ زاد؟ میگه: اگه مادرت سر زا نمی رفت شاید هیچ وقت شیر نمی پرید تو سینه هام، خودم التماس کردم به خدا. هفت شب و هفت روز، شب آخر دم دمای صبح بود که رقص پرنده ها رو تو آسمون دیدم. یکیشون افتاد رو بوم، خونی بود. کبوتر بود، مثل کبک راه می رفت، پاهاش قرمز بود. گفتم: نباید زجر بکشه، کلش رو همون جا کندم، همون جا هم به سیخ کشیدم. فرداش که سینه هام رو مک زدی، لبات خشک نبود، شیر بود، همش شیر بود! میگم: لابد یه چشمم کور بود. مادربزرگ شیون میکنه: اینارو کجا دیدی؟ میگم: خودم رو بوم دیدم، تو که باور نمی کنی. میگه: ببند دهنت رو ، نگو این چیزا رو. میگم: چرا اینقدر می ترسی از این پرنده، اون که با ما کاری نداره؟ میگه: ببند دهنت رو، نگو این چیزا رو. میگه: ما باهاشون کار داریم، اونقدر می مونن که آدم فکر می کنه باید خلاصشون کنه. مادرت هم رقص اون ها رو دیده بود. یکیشون افتاده بود رو بوم، آب و دونش داده بود دور از چشم من. وقتی بزرگ شده بود، به ویار تو هوس گوشتش رو کرده بود.

صداش میپیچه تو گوشم. لابد گرسنشه، شایدم میخواد خون انگشتم رو مک بزنه، خودم عادتش دادم. ترسم از مادربزرگه، اگه بفهمه حتمنی دق می کنه  قسمتی از اثر ادبیات داستانی    

       شهروز براری صیقلانی   

بازنشر از پیج       __ رقیه شاهیوند






کلیک نمایید برای دانلود کتاب منیروروانی پور   

       

هل غرق رمانی است نوشته منیرو روانی‌پور. رمان اهل غرق نخستین بار در سال ۱۳۶۸ منتشر شد و مجدداً توسط نشر قصه در سال ۱۳۸۳ در تهران تجدید چاپ شد. طراح روی جلد این نسخه، اردشیر رستمی است.
داستان اهل غرق در جُفره‌ی بوشهر می‌گذرد و عناصر تکرار شونده شاخص آثار روانی‌پور در آن نقش پررنگی دارند. عناصری چون طبیعت جنوب ایران و دریا، افسانه‌های جُفره و پری‌های دریایی، طلسم‌ها، ماهی‌گیری و ن بومی که از کتاب کنیزو (۱۳۶۷) با آن‌ها آشنا شده‌ایم و در اهل غرق کامل می‌شوند. خانم روانی‌پور در این رمان نگاهی پذیرنده و طبیعی به اعتقادات افسانه‌ای بومی‌ها دارد. (بعدا در مجموعه سیریا، سیریا (۱۳۷۲) دیدی انتقادی‌تر به خود می‌گیرد.)
شخصیت‌هایی مانند مادربزرگ، مرد سبزچشم، گلپر و پری‌های دریایی آبی و قرمز… همگی در این داستان حضور دارند و همچنان که جفره مسیر تاریخی خود را طی می‌کند، آنان نیز به تکامل می‌رسند.


http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif نام کتاب: اهل غرق
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif نویسنده: منیرو روانی‌پور
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif فرمت: PDF
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif حجم: 2.4 مگابایت
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif برای دانلود نسخه zip شده کتاب روی تصویر زیر کلیک کنید.

http://true-story.blogfa.com


♥‿♥

نه اشتباه نکن این یه  متن عاشقونه نیست تصور کن یه مرد رو با چشمای خیس . نمیخوام نباید توی متن ام به تو جسارت کنم .نباید حس عشقو تعبیر به اسارت کنم . شکسته میرم امشب بانو خدا نگهدارت اگرچه میشکنه اون دل سبز و سپیدارت . واسه من که پنجره یه آرزوی مبهم بود ولی تو پنجره باشه تموم دیوارت.    _منو بکشون نیم شب به یک بهونه به پای بن بست تنگ و تاریک ،  تن پوش خیس خاک و سنگی ، بشین پشت فرمون ، هول بده بچسبون به دیوار     ،بیعار و پر کینه  منو له کن زیر پا ، مث سیگار   . ببخش منو اگه بوی زخم چرکینمو زجه های کبودم میشه موجب آزارت

دیگه صدای گریه ی بی وقتم نمیشکنه سکوت سرد و پر از انبساط افکارت . خیلی انتظار کشیدم که شاید بیایی باز برای بدرقم با اون لباس گلدارت

و دل خوشم کنی با یه دروغ مصلحتی که میشه شاید بازم بیام برای دیدارت .ولی چه فایده که خوابت عجیب سنگین بود صدای خاطره هامون که نکرد بیدارت . میگن روزه گرفتی و دیگه غزل نمینوشی بمونه این آخرین غزلم واسه افطارت

شکسته میرم و خاطرات سبز تو رو به یادگار میبرم امشب خدانگهدارت . بی سر و سامون رفیق بغض جاده . بی همه چیز شد به جز این عشق ساده . هر چی لب تو دنیاس مجیز تورو میگن تو که بی لب زاده شده بودی ستمگر

هر چی دست تو حسرت دامن توئه تو آخرین جوابی واسه یه خواست بی ثمر .تعبیر یه خوابی که تو ذهنی خستس اون آخرین در نجاتی که همیشه بستس . تو یه تکرار خسته ای که فقط یکباره وحدت اون دردایی هستی که بیشماره

من تو اسم تو تجزیه شدم بانو تجربه کن منو تو یه مرگی دوباره . شعری که خون تو حسرتت ه میشه آخرین وارث نسل عشق اخته میشه

منو تو این هجرت غمگینم بدرقه کن تموم واژه ها .رو تو ذهنت دغدغه کن. بذار تکثیر نگاه تو بشم بانو اسم حقیرم و رو زبونت لقلقه کن

واسه کسی که خراب عمری زیر آوارت آخرین جمله همینه خدا نگهدارت .بی سر و سامون رفیق بغض جاده . بی همه چیز شد به جز این عشق ساده

♥‿♥        

  این متن ترانه ی    شاهین_ن بود ک از اثر  ادبیات داستانی  _ داستان بلند  با نام  =  پستوی شهر خیس    به قلم  شین براری       و انتشارات  رستگارگیلان   به چاپ رسیده بود  و  سبک اثر   طوری بود که  نامه های عاشقانه و یا  دلنویس های شخصیت های اصلی در اون  به نگارش در اومده بود  

و این متن از صفحه  168  و  دستنویس های  شخصیت ایستا   با نام  شهریار   خطاب به شخصیت  ضد قهرمان  یعنی   مهربانو  نوشته شده .  و مهربانو ساکن انتهای باغ بررگ  درختای توسکا  هست  و تکدختر و  پیر دختره   و  کمی  شیرین عقل نشان  میده  اما  هیچ هم  شیرین عقل نیست   بلکه  فقط  با کودک درونش  زندگی میکنه  و   خواسته  برای رسیدن به شهریار  از  نیرنگ کلیشه ای و  قدیمی  استفاده کنه  و خودشو  تحمیل کنه به شهریار   و  ماجرای  شب یلدا  و  انار های  درون صندوق رو  رقم میزنه  که  صندوق هم  زیر  تخت خواب و  خب  تخت  خواب  هم که معلومه  درون  اتاقه  و   لکه ی سرخ انار  بروی  بکارت  پرده ی پنجره ی  چوبی و زهوار در رفته ی  اتاق   و  الی آخر.


از میان بی نظمی و شلوغی جات موجود در آرشیو های همگانی و فایل های قابل کپی و سرقت های ادبی،  من دو تا چیز پیدا کردم.چیز؟. چیز چیه؟  خب خودتون بخونید تا ببینید منظورم چیزه.



داستانی حقیقی. بقلم شهروز براری صیقلانی


 ( ذکر مثال برای  آموزش  نویسنگی   _ مبحث   زمآن_)

گره ی  زمانی  درون  اثر  را بیابید؟ 


هر آدمی ، یک زندگیست 

هر زندگی یک قصه ست


و اما برخی از این قصه ها به هزار و یک دلیل دچار فراز و فرود و پیچش های غیر معمولی هستند که فرای باور های ماست. پس ناگزیر خوانش آنان جذاب تر و پربار تر خواهد بود. 


تابستان سال 1340 ناحیه ی کتم جان ، از توابع روستای ضیابر در اطراف شهرستان صومعه سرای گیلان ، ایران 


سر راه کنار برید ، دوماد میخواد نار بزَنه 

سیبِ سُرخ ، انارِ سُرخ به دومَنِ یار بزنه 

مادیانِ سُم طلایی ِِعروس چِه رامِشهِ 

راه میره یِواش یِواش 

 دوماد که شاهشه 

به سر عَروس خآنوم شِباش کُننَ َنُقُل و نَبات 

همگی کَف بزنید باهم بگید شاواژ شاواژ


در لحظه ای صدای کلاغ تمامی تصاویر ذهنی اش را در هم فرو میپاشد ، و علی خوشگله از عمق رویای خوشش به صحنه ی تلخ حقیقت و روزمرگی ها پل میزند ، 


قار قار قار 

_علی پاشو یه چای بخور برو بقیه محصول رو درو کن 

باشد مامان ، الان میرم . 

      علی خوشگله جوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر کوچکتر دارد ، خواهرانی که همگی به اصرار مادرشان اسامی خاصی دارند و در سایز های مختلف در میانشان پیدا میشود ، کوچکترین شان پاچمار ، که معنای ان در فرهنگ فورکلوریک به تعبیری همانند دخترک کوته قامت میماند ، خواهر بعد ، یعنی یکی مانده به آخر که قدش از همه بلندتر و لاغر است حاجیه مار نام دارد ، و امسال هفت ساله شده و اگر در شهر بود تا یکماه دیگر میتوانست همراه هم سن سال هایش اول مهر به کلاس درس برود ، خواهر بعدی که تقریبا نوجوان است گلپری نام دارد ولی او را شازده میخوانند و غرق در خیالاتی ساختگی ست ، و در باورش از مباشر با هفتاد سال سن ، تا به پسر هجده ساله ی مشت کریم همگی خواستگارش هستند ، و بتازگی علی از پشت برچین مخفیانه شاهد پچ پچ های عاشقانه ای بین او و پسر مشت کریم بود ، و تنها توانست بفهمد که خواهرش با اضطراب چیزی در مورد مباشر به پسر مشت کریم میگفت ، خواهر بعدی که چند سالی از علی کوچکتر است بنام فایزه همچون تافته ی جدا بافته ایست ، و بکمک علی از روستا گریخته و خود را به هر طریقی به خانه ی مادربزرگ در رشت رسانیده ، بلکه خواستگاری شهری و قابل قبول پیدا شود. در این میان علی تنها کسی ست که از طرز فکر رعیت گرانه ی پدر مادر شاکی ست ، علی فرد کوچکی ست با ارزوهای بزرگ . او از تحقیر شدن های پی در پی توسط ارباب خسته شده ، معمولا هر ساله موقع برداشت محصول سرو کله ی ارباب و مباشر سوار بر اسب پیدا میشود ، اما امسال فرق دارد و علی یک هکتار بیشتر از حد معمول زیر کاشت برده تا با پولش به شهر برود و مسیر رسیدن به ارزوهایش را پی بگیرد.

همین پارسال بود که این موقع از فصل  داشت با  کبری چشمکی ،  درد دل میکرد ،  و علی میگفت ؛     آخه این رسمشه؟  تمام زحمات رو ما بکشیم  و  بریم صبح تا شب  توی مزرعه کار کنیم  و  دل بدیم به کار ،   و آخرش که  ما  کاشتیم ،  و خوب زیر آفتاب تابستان  قد کشید و دراز شد  و جون گرفت  و بلندش کردیم، اونوقت  ارباب بیاد و واسه ما رو  برداره  بخوره !   خداییش این رسمش نیست مگه نه! 

کبری که طبق معمول  تیک های عصبی دارد و ناخواسته یک چشمش پلک میزند  ،   با  افکار کج بینانه  و ذهن منحرف خودش  پاسخ داده بود؛  

واای علی ی ی ی   عیبه  پسرجووون  این چه حرفیه میزنی!؟   یعنی چه؟  چرا حرفای ناموسی پشت سر ارباب  میزنی  اگه به گوشش برسه   سرت رو  بریده  همانا  و  دارت  زده  همان   وااای ، خاکه عالم  تازه پشت لبت سبز شده ،  اینا چیه میگی             

  علی که گیج شده بودپرسید؛   کدوم حرف ناموسی؟  مگه غیر آینه؟  زحمت رو ما میکشیم  و    تا آبش خشک بشه زیر آفتاب  و  قد بکشه  بلند بشه، یهو ارباب سر و کله اش پیدا میشه  و محصول ما رو  بر میداره  میخوره  ،   پولمون هم نمیده.  خسته شدم چقدر باید  ما بدیم بهش؟   چند ساله داریم میکاریم، بلند میکنیم  اما اون برمیداره و میخوره   

کبری؛  واااا!!!  داری  محصول مزرعه رو میگی  ذلیل مرده؟!   خب  اینو زودتر بگو دیگه  پسرجون      اخه اولش گفتی  که  خم شدی ازبس  که  خسته ای،  و بعدش گفتی  که در اوردی  بلند شده  قد کشیده  فلانی  اومده واسه تو رو خورده ،   آبش خشک شده   ،  بعد گفتی از بس دادی  خسته ای  و. من یهو فکرم جای دیگه رفت  پسرجون    شما هم که  حرف هاتون رو  درست درمون  نمیگید  ،   غنچه ای حرف میزنید، و آدم نمیفهمه.    

علی نگاهی مشکوک به لبخند ملیح و چشمان تابه تای  کبری انداخت و فهمیده بود که نگاهش بوی گناهه کبیره میدهد،  پس  از جایش برخواسته بود و  سمت  حصار پرچین حیاط رفته و پرسیده بود ؛   خب  حالا با من چیکار داشتی  که  پیغام دادی  بیام؟!   نکنه باز مث اون دفعه  شغال رفته توی لونه ی مرغها  من دارم میرم کلی کار دارم کبری چشمکی خداحافظ (علی که میدانست  کبری از  اسمی که برایش گذاشته اند  متنفر است  و هیچ کسی جرات ندارد او را  چشمکی  خطاب کند   از  گفته ی خود  سخت  پشیمان شد و با ترس و چشمانی منبسط نگاهش را از درب پرچین ربود و با دلهره سرش را بالا اورد و نگاهی به  چهره ی  بر افروخته ی  کبری  نمود  و  به  لکنت  افتادد)  

کبری؛   چییییی؟  چه  غلطی کردی  ذلیل مرده؟    

علی؛  واا  بخدا از دهنم در رفت،   کبری خانم.       غلط کردممممم  کمکککک   


 ، از صبح تا ظهر داغ تابستان محصول را درو کرده و نور تابش آفتاب از لابه لای درز های پاره و پوسیده ی سایه بان کلاه حصیری بر چهره ی علی مینشیند ، علی کمرش را راست میکند و به پشت سر نگاهی میدوزد ، لبخندی از رضایت بر لبش مینشیند چون تمام مزرعه را درو کرده اند ، سپس به چند مترمربع روبرو مینگرد ، چیزی نمانده ، ظرف یک ربع کاری آنهم تمام خواهد شد ، علی عرق از پیشانی پاک میکند ، به رویای هجرت به مرکز استان یعنی شهر رشت و یافتن یک شغل جدید و شیک دل میدهد ، برق میزند امید و شور و شوق جوانی در نگاهش، انرژی میگیرد و چند متر مربع باقی مانده را درو میکند ، با خودش حرف میزند و میگوید؛ 

من باید برم شهر ، اینا هیچی نمیفهمن ، سالهاست که ما کار میکنیم بعد میدیم ارباب بخوره ، اما توی شهر دیگه ارباب رعیتی نیست ، همه با هم برابرند از طرفی هم من باید خواهرانم را یک به یک از این خرابشده ببرم ، ببرم شهر تا بتوانم حاجیه مار و پاچمار و گلمار را در هفت سالگی به مدرسه بفرستم. اما برای پری و شازده و مشهدی مار دیگه نمیتوان فکرچاره کرد چون سن و سال شان از ده بیشتر است ، حتما باید اسم های مشهدی مار. پاچمار ، گلمار و حاجیه مار را ببرم ثبت احوال تا سجلد جدید برایشان بخرم ، با یک اسم بهتر ، این دوره زمانه در شهر اسم های شیک و جدید مد شده ، اما پدرمان که جرات زدن حرفی روی حرف مادرمان را ندارد ، از همه بدتر ، مادرمان هم طرز فکری سنتی دارد ، اسامی از خودش اختراع کرده ، مگر قرار است طفل نوزاد همیشه تا آخر عمر یک وجب و نیم بماند که اسمش را میگذارید وجب ؟ حالا شانس آورد در سه ماهگی از دنیا رفت ، وگرنه دو فردای دیگر که بزرگ میشد و قدش به یک متر میرسید آنوقت باید مثلا او را پنج وجبی صدا میکردیم؟ یا مثلا پاچمار دیگر به پنج سالگی رسیده و اگر مانند حاجیه مار بیکباره قد بکشد انوقت چطور باید یه دختر بلند بالا رو پاچ یعنی کوتاه قد صدا کرد؟ شانس بد یکباری که فرزند جدیدی بدنیا امده بود و من صاحب یک برادر کوچک شده بودم و اسمش را کوروش گذاشته بودیم ، به یک ماه نرسیده فوت کرد 

همین حال آخرین دسته ی گندم ها را با داس درو میکند و دسته کرده و دورش را با یک ریسه میبندد و سرش را بالا میگیرد که.

با دیدن ارباب و مباشر و میرزابنویس ، تمام رویاهایی که بافته بود از هم گسست و علی مات و مبهوت به ارباب خیره میماند ، ارباب نیز سبیلش را با وسواس میپیچاند و با صدای بلند و لحن طعنه آمیز میگوید ؛

علی خوشگله چی شد که ؟ پس چرا نرفتی شهر؟ آخه پسرک دوزاری ، تو که سووات خوندن نویشتن نداری میخوای بری چه غلطی بکنی توی شهر غریب؟ 


 


 علی خسته از کار مجانی و بیگاری برای ارباب است ، آرزوهای بزرگی دارد که رسیدن به آن در این روستا محال است. او امید وار از گرمای تابستان گذر کرد تا محصول شان را بفروشد و با پولش به رشت هجرت کند ، اما باز ارباب موقع پرداخت پول ، یک لیست بلند بالا و تومار مانند رو برایشان اکران کرد و بابت هزینه های کوچک و بزرگ ، اکثر پولشان را کسر نمود ، علی دیگر خونش به جوش آمده ،یکی دو روز را افسرده و درمانده به دل جنگل پناه میبرد و غصه میخورد ، اخرش خونش بجوش میاید و یک طناب برمیدارد تا خودش را دار بزند ، لحظه ی آخر به این نتیجه میرسد که اگر قرار است بمیرد پس لااقل با مرگش بتواند انتقامی هم از ارباب گرفته باشد، او طنابش را پنهان میکند و ابتدا به سمت خانه ی دهن لق ترین فرد روستایشان یعنی کبری چشمکی میرود ، کبری بدلیل تیک های عصبی و پلک زدن های بی اراده و پی در پی به کبری چشمکی معروف است ، و هرگز هیچ حرفی را نمیتوان پهلویش پنهان کرد زیرا بسرعت آن حرف سر از روستای بغلی در میاورد


علی از این نکته حسن استفاده را میکند و برای کبری به دروغ حرفها و تهمت هایی را علیه ارباب عنوان میکند و میگوید ،


ع_سلام کبری چشمکی 


ک_چی؟ چه غلطی کردی؟


ع_نه!،. ببخشید سلام کبری خانم 


ک_ آهاان این شد یه حرفی . همیشه باس بگی کبری خنم . 


ع_ باشد ، کبری خانم ، ارباب گفته که میخوام علی خوشگله رو دار بزنم ، دهنشو پر از علوفه کنم ، و حسابی شکنجه اش کنم ، تو شاهد باش اگه هر بلایی سرم بیاد تقصیره اربابه . 


کبری چشمکی پوزخندی میزند و به طعنه میگوید؛ 


زکی. اخه ارباب مگه مغز خر خورده که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ اخه بچه جون ارباب اصلا تو رو ادم حساب نمیکنه که. یه چیزی بگو که بگنجه ، ادم باورش بشه . ارباب کارهای مهم تری داره بچه جون ، چه دلیلی داره که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ آدم قحطی اومده مگه 


علی در همین حین سریع در حال یافتن یک جواب دهن پر کن است که محکمه پسند باشد از همینرو تنها بهانه ای که میابد تا دلیل بر کینه ی ساختگی ارباب با خودش باشد را به زبان میاورد و میگوید؛ 


مگه خبر نداری؟ من یک دل نه ، صد دل عاشق شهربانو دختر ارباب هستم ، اونم منو دوست داره ، از وقتی که شهربانو به پدرش گفته که فقط حاضره زن علی بشه ، ارباب هم کینه کرده و گفته اگه دستم به علی برسه ، میکشمش


 


کبری که باورش شده ، با حالتی پریشان میگوید ، 


؛ خب اخه ذلیل مُرده این همه دختر اینجا افتاده بود ، بیکآر بودی رفتی عاشق دختر ارباب شدی؟ وااای خاک عالم. این عاشقی بوی خون میده ، الان کجا داری میری ، برو خودتو توی جنگل گم و گور کن مبادا ارباب پیدات کنه .


علی که جوگیر شده ، سینه اش را سپر میکند دستی به خط مویش میکشد و با بغض میگوید؛ 


میدونی چیه کبری چشمکی؟ من اگه از مرگم میترسیدم هرگز دل به شهربانو نمیبستم ، الان خودم دارم با پای خودم میرم خونه ارباب تا با سرنوشتم رو در رو بشم


 


لحظاتی بعد ، علی که طنابش را برداشته ، و مخفیانه به طویله ی ارباب میرود ، طناب را بر ستون قدیمی افقی طویله میبندد تا.و مرگ خودش را به طریقی زمینه ساز ایجاد شک و شبهه پیرامون ارباب سازد، از طرفی هم از ته قلب تمامی مشکلاتش را زیر سر ارباب میبیند


علی طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود 


 


طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود 


زیرپایی از زیر پایش زودتر از موعد در میرود ، علی چنان تقلا میکند که گویی چون زیر پایی زودتر در رفته پس قبول نیست و باید مجدد و با میل خودش این اتفاق تکرار شود ، اما افسوس که قوانین طبیعت با میل او پیش نمیروند و کار خودشان را میکنند ، علی براستی در حال مرگ است ، چقدر طول میکشد گذر لحظات در نظرش ، علی هیچ کاری برای نجات خویش نمیتواند انجام دهد ، و غریزی تقلا میکند ، به آرامی چشمانش سیاهی میرود ، و همه جا تیره و تار میشود ، به یکباره صدای مهیبی بگوش میرسد و روزگار سیاه تر از کلاغ میشود.  


لحظاتی بعد.


علی علوفه را توف میکند بیرون ، نفسش در نمیاید ، لابد مرده است ، از خودش میپرسد؛ 


من کجا هستم؟ چرا دستو پایم را حس نمیکنم ، چرا نمیتوانم هیچ حرکتی کنم؟ یعنی جهنم اینگونه است؟ نه. لابد درون قبرم. اما پس چرا درون قبر صدای اسب و گاو ارباب بگوش میرسد؟ گویی خروارها الوار و تخته و علوفه برویم ریخته باشد و من اینگونه درمانده از حرکت باشم .  


لحظات اخر ، و در اخرین نفسی که لحظه ی تقلا کردن برایش مانده بود ، تیرچه ی افقی که تنها ستون تلنبار بود از فرط کهنگی و پوسیدگی زیر فشار وزن علی تاب نیاورده و شکست ، و پیامدش سقف طویله و تلنبار بر روی علی خراب شد. 


علی فکر فرار است اما.


با دستان بسته ، چگونه طناب دار را از گردنش خلاص کند؟ یا که تنها راه ممکن ان است که تیرچه ی الوار افقی که طناب را به دورش بسته بود را کول بگیرد و انگاه متواری شود


 


اینها همه به درک ، حرفهایی که به کبری چشمکی زده بود را چه کند؟. 


 


[]یکساعت بعد ، درون جنگل و دل سیاهه شب.


 


علی همچنان ستون شکسته ی سقف تویله بر دوش دارد و نفس نفس تمام مسیر را پا دویده ، او به درختی پیر و قدیمی تکیه زده و تنها واژه ای که زیر لب زمزمه میکند این است ؛ 


غلط کردم .غلط کردم. غلط کردم 


به هر طریقی علی صبح و سکوت و قدم های پا و مخفیانه به یکدیگر میرسند که صدای ارباب از پشت سر سکوت صبحگاه را میشکند ، 


علی؟ کجا بود؟ 


علی که مجسمه خشکش زده به پشتش نگاه میکند و با لکنت و ترس میگوید؛ 


_ارباب س س س سلام بخدا. رفته بودم جنگل گردو بچینم 


ارباب با نگاهی مشکوک و تاخیر میپرسد ؛ 


چرا پا ای پس ؟ چرا لباس هات پاره و کثیفه ، پس گردو هات کجاست؟ 


علی که مث خر در گِل گیر کرده بی آنکه قدرت گفتن کلامی داشته باشد فقط سکوت میکند و خیره به ارباب میماند ، مباشر با یک خر و دو کیسه برنج از راه میرسد و ارباب با عصبانیت به مباشر میگوید؛ 


چرا اینقدر دیر کردی ؟ الان نمیخواد برنج ها رو ببری روستا ، در عوض برو دنبال چند تا رعیت و باید برید تویله رو درست کنید ، دیشب سقفش اومد پایین 


مباشر میپرسد ؛ پس این خر و برنج ها رو کی ببره برنجکوبی؟ 


ارباب؛ بده علی میبره 


 


یکساعت بعد


علی در مسیر به این امر که کفش هایش در تویله پیدا شود و کبری چشمکی حرفهایش را بازگو کند چه بلایی سرش خواهد آمد اندیشید و در نهایت تصمیمی عجیب گرفت و با خودش گفت؛ 


 


مرگ یکبار 


شیون یکبار


 


عاقبت برنج ها را بجای برنجکوبی برد و به الافی در روستا فروخت ، سپس خر را نیز به مشتی یدالله فروخت و از روستا سمت شهر گریخت


 


علی تمام خانواده اش را بزودی به شهر میاورد و داستان هزار و یک شب اغاز میشود.


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


برچسب‌ها: شهروزبراری صیقلانی, شین براری, اپیزود دوم فرار پری

+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی  | یک نظر

داستان کوتاه ، فرار عاشقانه طنز ه

 


 


فرار عاشقانه 


 


1339 غرب گیلان ، روستای کتم جان. 


 . 


      علی خوشگله نوجوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر قد و نیم قد دارد فرزند دوم خانواده که دو سالی از علی خوشگله کوچکتر است شازده نام دارد و بسیار شیطان و اب زیرکا ست. چند ماهی ست که با پسر مشت کریم از روستا فراری عاشقانه را برقرار کرده اند ، پسر مشت کریم بزرگ شده ی شهر است و در دوره ای که سواد نایاب و مدرک تحصیلی بی معنا و فرض محال بشمار میرود او در شهر دیپلم گرفته ، علی از علاقه ی حقیقی پسر مشت کریم به شازده با خبر بود ، و موقع فرار تنها شخصی بود که از ماجرا اگاه گشته بود اما بین ماندن شازده و ازدواج با یک پیرمرد خرفت در روستا که مباشر ارباب است و فرار و هجرت به شهر بین دو راهی ماند ، از طرفی عشقی حقیقی و مدرک تحصیلی و جوانی در یک کفه ی ترازو بود ، و در طرف دیگر کلفتی مباشری که سه همسر دیگر نیز دارد . 


شب موعود در سیاهی زمستان و سرمای شدید ، بی آنکه کسی آگاه شود شازده و پسر مشت کریم دست در دست هم از روستا سمت جاده ی خاکی و بی انتهایی قدم میگذاشتند که در سوی دیگرش به جاده ی اصلی و باریکی ختم میشد که سمت شهرستان میرفت ، حال بماند که از شهرستان تا شهر صومعه سرا و سپس از صومعه سرا تا رشت راهی به درازای غرب گیلان تا مرکزش مانده که با پاهای پیاده و ترسان دختری 17 ساله طی شدنش بسیار بعید است. 


علی پشت سرشان و از یک میانبر درون دل تاریک جنگل های تالش پیش میرود و قاطر خود را نیز با خود آورده ، علی سر سه راه اصلی روستا پشت بوته ها در تاریکی محض منتظر نشسته، او و پسر مشت کریم هر دو یشان هجده سال دارند یکی بزرگ شده ی مرکز استان و شهر رشت باسواد و دیگری در حسرت دیدن شهرستان ، چه برسد به شهر رشت. علی غرق فکر شده ، سرمای پر سوز زمستان در نظرش کمرنگ گشته ، 


سرانجام صدایی به گوشش میرسد ، گویی دو شخص لنگان لنگان و کشان کشان پچ پچ کنان در حال عبور از جاده هستند ، علی بر میخیزد و وسط عرض باریک و بی نور جاده ی خاکی می ایستد ، چند متری او شازده از ترس پشت پسر مشت کریم پنهان میشود ، پسر مشت کریم که یک چوب دستی همراه خودش دارد سینه سپر کرده و صدایی که مملوء از تعصب و مردانگی ست میپرسد؛ 


هاای با تواءم ، کی هستی؟ چی میخوای؟ از وسط جاده برو کنار وگرنه با من طرفی


علی سکوت میکند تا از صدای دو رگه اش او را نشناسند ، سپس به پشت بوته ی شمشاد ها میرود تا در سایه ی بوته های خشکیده ی حاشیه ی مسیر از وزش باد در امان باشد و بتواند با کبریت نمور و محدودی که درون قوطی کوچک کبریت برایش باقی مانده فانوس را روشن کند ، 


لحظاتی بعد 


شازده پشت پسرمشت کریم پنهان شده و با قدمهای مردد و شکدار ، نیم قدم نیم قدم پیشروی میکنند ، و رو به همان پشته ی بوته هایی ایستاده اند که آن فرد ناشناس و مجهول به پشتش رفته بود ، شازده با صدای لرزان میگوید؛ 


نکنه مباشر فهمیده و آژان روانه ی ما کرده تا ما رو بگیرند ببرن گشتاپو 


پسرمشت کریم؛ چی؟ گفتی که ما رو کجا ببرند؟ 


_ خب گشتاپو دیگه. مگه بلد نیستی گشتاپو چیه!? 


منظورت از گشتاپو ، دژبانی و پاسگاه پلیس هست؟


_ وااای چه حرفای بچه شهری ها رو میزنی ، ما بهش میگیم گشتاپو . حالا تو بهش میگی کشبان و داشگاه ، دیگه بخودت مربوطه ، من ولی فقط میگم گشتاپو و به پلیس هم میگم آژان. اگه هم پلیسش خیلی درجه ی ستاره دار باشه بهش میگم پاسبان 


پ مشت کریم؛ شازده چرا همش حرفای غلط میزنی ، کشبان دیگه کیه؟ باید بگی دژبان ، و داشگاه هم نه ، باید بگی پاسگاه، الان جای این حرفا نیست ، بنظرت هنوز هم پشت بوته هاست؟ شاید اصلا اشتباه دیدیم از بس استرس داشتیم که دچار پارادوکس ف شده باشیم و سایه ی درخت بودش؟ 


شازده_ آره ، همونی ک تو میگی درسته ، حتما هرچی توی شهر بهت یاد دادند رو همین حالا باید به زبون بیاری؟ من پامادور خورشت رو بلدم برات درست کنم با پامادور یعنی گوجه و مورغانه ، یعنی مرغ تخم ، یا شاید برعکس تخم مرغ. اینا ک گفتی چی هستن حالا؟ 


پسرمشت کریم؛ چی چی هست؟ پارادوکس ف رو میگی؟ 


_اره ، فکر کنم یه جور غذای شهری باشه ک با پامادور یعنی گوجه و کنوس یعنی ازگیل درست میکنن ، درست حدس زدم؟ ولی کنوس خشکی میاره ، نباید زیاد خورد 


پسر مشت کریم_ وس دیگه چیه؟ منظورت ازگیل هست؟ 


شازده که ترسیده بی وقفه حرف میزند و حتی خودشم نمیداند که چه میگوید ، فقط میداند که هرچه به منطقه ی مبهم و لحظه ی رویارویی نزدیکتر میشوند سرعت حرف زدنش هم نیز چند برابر میشود .


در پشت بوته ها علی فانوس را روشن نموده و از جان گرفتم شعله ی کوچک و رقصان نور ، سایه ای عجیب و بی ثبات شکل گرفته که از پشت بوته ها سمت قامت درختی قطور قد میکشد ، و به چشمان مضطرب دو عاشق و معشوق فراری به مانند دیو و غول قصه ها بنظر میرسد ، شازده با قد کوتاهش ، و دامن چیندار بلند ، و پتویی که به دور خود پیچانده ، محکم پیراهن وسر مشت کریم را مشت کرده و گرفته ، و سرعت حرف زدنش انقدر زیاد و نامفهوم شده که گویی جنون گرفته ، 


و اینگونه دم گوشش میگوید؛ یا باب الخوارج ، خودت کمکی کن ، الان میخواد باز گیر الکی بده بهم که لابد اشتباهی دعا کردم و باب الخوارج غولیطه ، غولیطه هم که خودم خوب میدونم غلطه ، اما این باب الخوارج بود که همیشه اقا دایی دعا میکرد و متوسل میشد بهش یا که باب الحویج رو خودمم یادم نیست ، اما خوارج که امام نبود ، بود؟ نبود ، اگه بود پس شماره چرا نداشت؟ پس حتما نبود که شماره نداشت ، چون من همه شون رو حفظم ، شاید سواد نداشته باشم ، اما دین و ایمون ک دارم ، پس چی! خیال کردی همینطوری کم الکی ام؟ من مثلا امام علی ع شماره ی اول ، بعد شماره سوم امام حسین ع با لشکرش که توی کربلا تشنه بودن و کشور یزید شیر فلکه ی اب رو بروی شون بست ، قطع کرد ، البت اینو کمی شک دارم که لشکر یزید بود یا که کشور یزید ، یا حتی شاید هیچکدوم ، و تنه لش یزید بود ، بگذریم ، کجآش بودیم ، اها یادم اومد ، امام دوم رو یهو از ترس نور پشت شمشاد جا انداختم ، این سایه ی جن یا پری ، یا شاید یزید اومده ، یا امام همگی شون با هم ، به جزء امام زاده رستم و سهراب ، یا قمر ماه شب چهارده ، یا چهل تن ، یا چهارصد معصوم ، واااااای خدا جان به فریادم برس ، یه چیزی اون پشت شمشادها تکان خوردش ، یا ابولحسن صباح ، وااای ،خاک عالم برسرت ، پسر مشت کریم ، قول داده بودی منو میبری شهر ، کفش پاشنه تخمه مرغی بخری برام ، اما دیدی اول بسم الله ، جن بهمون حمله کرد؟. خاک توی سر کبری چشمکی، خاک توی سر اقدس گاو سیاه ، خاکتوی سر ارباب سالار میشکات ، بسم الله رحمان رحیمو اینا ، این جن پس چرا سایه اش همش بزرگتر تر میشه . وااای خوداا جان ، غلطی کردماا ، اخه دوختر نانت کم بود ابت کم بود ، فرار کردنت چی بود؟. انگاری جن با خودش فانوس هم آورده یه قاطر شبیه الاغ خودمونم که داره همراه خودش . ای وااا . اه ا اینکه داداش علی خودمه ، خاکا میسر ، کاش جن بوهوسته بی ( خاک بر سرم ، کاش جن بود اما داداش علی نبود ) 


علی پیش می آید و سکوت سنگینی بر فضا حاکم میشود ، سپس علی میگوید؛ 


~ بیا شازده این قاطر رو برات اوردم ، بشین روش ، از سمت جنگل توسکا سمت ابادی و شهرستان برید ، چون صبح اگه ارباب بفهمه بخاطر مباشر تمام نیرو هاش رو میفرسته پی شما ، اگه با ماشین بیاد که شما رو توی جاده پیدا میکنه ، اگر هم که با اسب بیاد شما رو توی مسیر رودخانه پیدا میکنه ، ولی جنگل بزرگه و هزار بیراه داره ، شما تا فردا شب میرسید به اولین ابادی که اسمش دهستان ضیابره .اگه این طرفی ک میگم رو پیش بگیرید عمرا کسی شما رو پیدا نمیکنه ، منم صبح تا دم ظهر نمیزارم کسی بفهمه ک شازده نیست. حالا برید ، اینم بقچه تون. یکم شیره ی حلوا گذاشتم با خرما و نون .


در اپیزود بعد میخوانیم؛ 


          _علی برای رسیدن به ارزوهایش و فرار از رعیتی قصد رفتن به رشت و یافتن شغلی را دارد و با سخت گیری مباشر و ارباب تمام محصولاتشان به پای بدهکاری شان میرود و علی قصد خودکشی دارد. اما حوادث خنده دار و غیرمنتظره هنگام اویزان کردن خودش با طناب دار رخ میدهد و سقف تویله بروی سرش اوار میشود و .


نویسنده ؛ شهروزبراری صیقلانی


روایت داستان های حقیقی از افرادی حقوقی . 


این داستان روایت دایی بنده است که علی نام دارد. 


و بیشتر


 


برچسب‌ها: شهروزبراری صیقلانی, داستان حقیقی, شین براری, فرار عاشقانه

+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی  | نظر بدهید

نیلیا و خواب داوود ، از داستان بلند شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی



نمیدانم چرا   در  زمان و مکان  سردر گمم.   قبلا  اسیر در  بند و زنجیر  زمان  و مکان  بودم     نه میشد  از آن جلو  زد   و نه اینکه  به گذشته  بازگشت ،    اما اکنون  حتی  نمیدانم  چه تاریخ و ساعتی ست.  کودکی درون تاکسی زرد رنگ  از مادربزرگش پرسید؛  عزیزجونی،  عشق هنوز هم وجود داره؟ کجاس؟ پس چلا من نمیبینمش؟  عشق چه شکلیه عزیز جون؟  وبلاگ بیان

مادربزرگ بی اعصاب تر از آن بود که دل به حرفهای نوه اش بدهد و با عصبانیت گفت؛  چی؟ خفه خون بگیر،  عیبه   ،  نیم وجب بچه  چه حرفایی میزنه، بی حیاء  ،  دخترک چشم سفید . 

ساعتی بعد  در عبور از  خیابان  ساغرین سازان  به  پرسش آن دختربچه  می اندیشیدم،   که  به  یاد  خاطراتی رفته از دست افتادم  ،   آهی عمیق کشیدم و لعنتی بر بهار و عشقش فرستادم. 

چند نفس بالاتر. در خیابان شیک و شهرداری رشت.

در سکوت درونی ام،  صدایی خاموش  نجوا میکرد،  انگار  میخواست  قافیه هایش را کنار هم جور کند و  شعر بسراید، اما زکی خیال خام 

تو در نقش و ظاهر  شکوفه های  بهار نارنجی

 اما تو منجمد و یخ بسته ترین خزان ِ ایامی

سولفه ای الکی کردم تا  سکوتم را بشکنم  و  افکارم نخکش شود ،    نجوای خاموشه دلم  محو شد ،  

صدای آوازه خوانی  محزون بگوش رسید،  پیش رفتم    خودم  را دیدم،    در هیبت   سالگی های  عاشق پیشه ام  بودم،  همان گیتار قدیمی،  همان تن پوش  قدیمی،   دقیقا  خودم بودم  با همان  نگاه  گیرا  و صمیمی    

من بودم ،   یعنی تمام این سالهای  سرگشتگی و  بی جسم و تنی،   نیمی از خودم را  در آن ایام  جای گذارده بودم؟   من سالها بود که  چیزی کم داشتم،   در جستجوی خودم  بودم،   سراسر  در عبوری بی وقفه از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی رشت  ،  بدنبال  نیمه ی گمشده ام بودم،   من  سِیرِ پیوستگی زمان و مکانم را   از دست داده  بودم   و  اکنون ،   به خودم  رسیده بودم،        آری   این  منه، در من،    آشفته و  عاشق  پیشه،  و پُر غم  ،  روبرویم ایستاده  و  آواز میخواند  ،  و بغضی لجباز گلویش را  گرفته،     چشمانش کمی اشکین است،   من  خیره میمانم،   او شاید کسی  شبیه من باشد،   نمیدانم،  کمی گیجم ،    چقدر  مشابهت با  من دارد ،  ولی  من مدتهاست  تصویری از خود در هیچ  آیینه ای  ندیده ام ،   پس نمیدانم  که  اگر  آیینه های شهر  با من  آشتی  کرده بودند   هنوز هم  همچون  روزهای آخرین در هجده سالگی ام  بچشم می آمدم  یا که نه؟!     این جوانک  حتی  همنام  من است. 

بگذارید  اعتراف کنم  که ؛ 

      این  جوانک، در نگاه اول، کمی احمق به نظر می رسید. با همان سبک همیشگی، شروع کرد به نواختن. امشب اما مهمانان سینما، ملودرام عاشقانه تلخی دیده بودند. جوانک، سرما را به شکلی می‌نواخت که گرمای حروف اش تا عمق چشم هایت بی مزاحم راه می‌یافت.


سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد؟ 


کجا دستاتو گم کردم؟ که پایان من اینجا شد


تمام سالن، حالا بیرون سینما، ایستاده‎است به تماشای عاشقانه ای تازه از جنس یک خلوت مشترک! سوز حرارت اجرای جوانک، اشک‌ سرما هم را در آورده است. هرکس که پای فیلم، چشم بغض اش نشکفته، حالا، با گوش دل جبران می‌کند. انگار همه، این کنسرت زنده را کم داشتیم. تجسم این همه لطافت یکجا جمع شده، آن هم میان جماعت خواننده خیابانی این روزگار، غیر قابل باور است.

 


تو با دلتنــــگیای من تو با ایــن جاده هم‌دستی!


تظــــاهر کن ازم دوری . تظـــــاهر میکنم هستی. 


انگار سانس جدید سینما، بیشتر از داخل سالن، گرفته است! تقریبا کسی نیست که دست در جیب نبرده باشد تا از حال خوب و اجرای ناز جوانک، تقدیر کند.


بغضی سنگین، صدای جوانک را از هم می‌پاشد. جمعیت در خلوت اشک، به نوستالژی عاشقانه شخصی شان بازگشته اند و با او زمزمه می‌کنند. جوانک به سرفه افتاده ولی با چشم های بسته تکرار می‌کند.


بهار کجا دستاتو گم کردم . که پایان من اینجا شد.


که . پایان من . اینجا شد . که. پ.ایا.ن من . ای.ن.جـــا .


صدای نوازنده در میان همهمه ای مبهم، گم می‌شود. فریاد مرگ‎باری، دچار حضار می‌شود. همه ترسیده‌ایم. کسی می‌گوید: قلبش، ترکیده!» از چشم و بینی‌اش، خون بیرون می‌ریزد. انگار حقیقت دارد. صحنه، سخت تر از توصیف قلم است.


چشم‌هایم، خیره مانده و نمی‌خواهد روایت را به قلبم برساند. جوانک در همین عاشقانه کوتاه ولی سخت، به عشق جاویدش پیوسته‌است. قهرمان قصه عاشقی، جایی جز پرده سینما، بالاخره نقش بی‌تکرار مرگ را بازی کرد.


ملودرام امشب، تکمیل شده‌است و بغض عشق، بدرقه راه امشب من. در خود مانده ام. پایان جوانک شد همانچه که عمری همه جا، دم می‌زد از آن. پایان من کجا می‌شود 

هنوز هم در کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی این شهر خیس و نمور ،  عاشقی قدم بر سنگفرش میگذارد  ،  هنوز هم عشق هست ،   هنوز هم  عشق آسمانی  بر روی زمین و در تن پوشی از کالبد زمینی و روحی زلال و پاک   وجود دارد  

فقط چشم بصیرت میخواهد و یک لیلی ِ شیرین صفت.

               توجه این داستان  وامدار  یک داستان از وبلاگ  سوره کوثر  میباشد و از درون مایه آن  نیز در این اثر  استفاده مفید شده و برخی جملات در قسمت کُنِش و  واکنش  پیرنگ داستان  عینن از این وبلاگ و با رضایت مالک معنوی آن آورده شده   سپاس.     بداعه و بی ویرایش  نوشته شد.  شین براری 

     شهروز براری  صیقلانی     شهریور سال 1399    شهر ری    

 


عجب روز زیبایی،  چه هوایی  نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم

   هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود 

    نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام 

   به همه لبخند می زدم

آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن ، اصلا برام مهم نبود ،  اصلا یه جورایی احساس میکنم که همه رو دوست دارم،   عاشق زندگی ام، عاشق رودخانه های شهر رشت هستم، عاشق  شهربازی و باغ محتشمم . حتی گربه ی روی شانه دیوار هم  از نظرم  زیباست  .  و من نگاهم گره میخوره به نگاهه یه غریبه ی  عصا بدست،  بی اختیار بهش سلام میگویم  و  آن پیرزن کنارم می ایستد و میپرسد ؛ تو دیروز  برای تست بازیگری به هنرکده سروش رفته بودی،  درسته؟ 

من در یک لحظه چهره اش را بخاطر می آورم    او  بروی جایگاه داوران نشسته بود،   با لحنی  همانند یک شخصیت و کاراکتر نمایشنامه رومیو و ژولیت  میگویم ؛  بله،  سرورِ من،  همینگونه است که میفرمایید 

پیرزن  ساعت را میپرسد ؛  

ساعت چنده جوان؟ 

_ هنوز ده دقیقه مانده به لحظه ی دیدار  بروی نیمکت تکرار. سرَورِ  من 

اما پیرزن از پاسخ عجیبم تعجب نمیکند و در مقابل  پاسخی عجیب تر و مبهم تر میدهد  و میگوید ؛ 

من عزراییل هستم  بیست دقیقه دیگه برمیگردم ،   سمت حوضچه ی بزرگ و میبرمت 

عجب پیرزن باحالی   ،  کم نیاورد و یه چیزی اومد  روی جوابم و تحویلم داد ،   واقعا باورپذیر و با حس  جمله اش رو بیان کرد ،  عجب تقلید صدای  فوق العاده ای ،   عجب خوف و اضطرابی بهم دست داد برای یک لحظه،   اگر  لبخندش رو مجدد نمیدیدم   ممکن بود  باور کنم که عزراییل اومده سراغم

.  من از شوخ طبعی او  خنده ام میگیرد  و  به طنز و مودبانه میگویم؛  لطف میکنید بخدا راضی به زحمت نیستم ،   صبر کنید خودم خدمت میرسم. 

پیرزن خندید و رفت 

 وای که چه دوست داشتنی بودش و شیرین. 

کبوتر ها هم دوست داشتنی هستند،     من همتونو دوست دارم 

همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی هست

دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم 

چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن 

به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن

و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد

تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم

ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود

بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن . من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم  .  از بچگی که از کوچه مون اثاث کشی کردن و رفتند   دلم براش تنگ شد تا اینکه دوباره  بهش رسیدم. 

به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون 

دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه میریم

قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر هستم . 

من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم

اولیش دختر . اسمشم مثلا نگار یا مهتاب 

مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد . ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره

خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره . شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم

دومین بچه مون پسر باشه خوبه . اسمشم . اهه من چقدر خودخواهم

یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم . خب اونم باید نظر بده

ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس

دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه 

یه مرد واقعی .

به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود 

دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره . اول جوونی خل شده حیوونکی

گور بابای همه , فقط اون ,

بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود 

دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور

مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم 

ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود

باید می بردمش یه جای خلوت 

خدای من . چقدر حالم خوبه امروز ,

وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش 

عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .

بیا دیگه پرنده خوشگل من

امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .

خودش بود . با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش

از همون دور با نگاهش سلام می کرد 

بلند گفتم : - سلاممممم .

چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن هه , نمی دونستن که .

توی دلم یه نفر می خوند :

گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,

گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو 

آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا. مهمونه . حس می کنم که دنیا مال منه .خب آره دیگه دنیا مال من می شه .

برام دست ت داد 

من دستمو ت دادم و همراه دستم همه تنم ت خورد .

- سلام .

سلام عروسک من .

لبخند زد . لبخند . همینطور نگاش می کردم .

- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .

به خودم اومدم

- باشه بریم . چه به موقع اومدی .

دسته گلو دادم بهش . 

- وایییییی . چقد اینا خوشگله .

سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .

حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم 

- آی . من حسودیم میشه ها . بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .

خندید .

گفتم؛ راستی  این  قرتی بازی ها  بهت نیومده که  پا شدی  رفتی  واسه خودت و  تست بازیگری دادی.  هیچ خوشم نمیاد  که  بی اونکه با من در میان بگذاری ، تنهایی یه کاری رو انجام میدی 

_ خب مثلا چی؟  باید بهت میگفتم که  میخوام برم و تست بازیگری بدم؟  

دنیا؛  خب آره،  چون  لااقل منم می اومدم  تست بازیگری میدادم 

_ خخخخخخ تو؟    واااای اصلا  حرفشم نزن. تو حتی بلد نیستی یه خالیبندی کنی، یا مثلا یه دروغ ساده بگی. حالا چه برسه به اینکه بخوای نقش شخصیتی رو بازی کنی که  باهات  کاملا فرق  داره. نوچ. حرفش رو هم نزن. تو اینکاره نیستی،  خخخخخ

دنیا؛  به من داری میخندی؟   تو داری منو تحقیر و کوچیک میکنی؟  بهم نخند.  من دروغ نمیگم،  من عاشق بازیگری ام. خب میتونم یاد بگیرم.  شاید اصلا استعداد داشته باشم. همیشه با خودم جلوی ایینه  تمرین میکنم.  نخند  دیگه.  بس کن .  نخند. دلم شکست،  چرا توانایی های منو زیر سوال میبری پسر.   مگه تاحالا تو ازم تست گرفتی که اینطوری مطمین  منو  و  استعدادم رو  رد میکنی؟ بهت میگم بس کن نخنددددد

_ خخخخ  تو رو خدا  خنده ام  نیار  . دنیا جون  تو وقتی میخوای  یه چیزی رو پنهون کنی از آدم   بحدی  سُرخ میشی که  آدم میفهمه  داری  حرفی رو الکی میزنی،  حالا چه برسه دیگه به بازیگری. خخخخخ

-دنیا با نگاهی  زیر چشمی و کمی  عبوس  به فکر فرو رفت  و پس از مدت کوتاهی   نفسی عمیق کشید  شانه هایش را بالا انداخت و گفت ؛  راستی. ازت خیلی ممنونم . به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم : 

- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .

و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .

- دنیا . نبینم اشکاتو .

- یعنی خوشحالم نباشم ؟

- چرا دیوونه . تو باش همه جوره بودنتو دوست دارم .

دل توی دلم نبود . قسمتی از پارک محتشم که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد    پیشنهاد ازدواجم بهش .

دنیا ؛ - راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ . می گی الان نه ؟

یه لحظه شوکه شدم  

- آهان آره . یه چیز خیلی مهم . بریم اونجا . 

یه حوض بزرگ با چراغ های رنگی  و کلی ماهی قرمز گُلی   داخلش با فواره های  زیبا  و همچنین  با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود

هردو نشستیم .

دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .

-دنیا؛ خب ؟

اممم راستش . 

حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود ، من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم 

دنیا ؛- چیزی شده ؟

نه . فقط . 

چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :

- با من ازدواج می کنی ؟

رنگش پرید . این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,

لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن 

نگاهشو ازم ید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . 

- چی شده؟  چرا رنگت پریده؟   دنیا ناراحتت کردم؟

توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .

دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار حوضچه 

احساس خوبی نداشتم .

- دنیا خواهش می کنم حرف بزن . حرف بدی زدم ؟

دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .

کلافه شدم . فکرم اصلا کار نمی کرد 

با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟

نتونستم طاقت بیارم . فکر می کنم داد زدم :

 ؛   - دنیاجون  خواهش می کنم بس کن خواهش می کنم .

دنیا سرشو بلند کرد ،چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود،  هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم،  توی چشام نگاه کرد، توی چشاش پراز یه جور حس خاص . شبیه التماس بود 

-دنیا؛  منو ببخش . خواهش می کنم .

یکه خوردم 

- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت . چی شده چرا حرف نمی زنی ؟

دوباره بغضش ترکید  دیگه داشتم دیوونه می شدم

دنیا ؛ - من من

- تو چی؟ خواهش می کنم بگو . تو چی ؟؟؟؟   دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :

دنیا؛ - من یه چیزایی رو . یه چیزایی رو به تو نگفتم .

سرم داغ شده بود  احساس سنگینی و ضعف می کردم  از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم  می ترسیدم

گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره  سعی کردم به هیچی فکر نکنم

صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت . یه سرنوشت شوم . توی گوشم پیچ و تاب می خورد

کاش همه اینا کابوس بود

کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم

ولی همه چیز واقعی بود

واقعی و تلخ با من ازدواج می کنی ؟


نشستم کنارش 

- به من نگاه کن.

در هم ریخته و شکسته شده بود،  اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود   مدام زیر لب تکرار می کرد . منو ببخش منو ببخش

- بگو . بگو چیارو به من نگفتی هر چی باشه مهم نیست

تیکه آخر رو با تردید گفتم . ولی . ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه

- نمی تونم . نمی تونم . 

صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :

- بگو . می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه

.و  دنیا شروع کرد به افشای حقیقت. حقیقتی تلخ و شوکه کننده ،  که  در حال زجه زدن بیان میکرد  و  هقهق گریه هاش قطع نمیشد.   رگ صورتش برجسته و صورتش رنگ پریده و  کبود  شده بود 

نمی دونم .


هیچی یادم نیست.


تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت

هیچی نمی فهمیدم

انگار تموم بدنم اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود

قدرت تحمل اونهمه ضربه . اونم به اون شدت برای من برای من غیر قابل تصور بود

تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود

حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم

آدمی که بی خود زنده بوده

و کاش مرده بودم

 اون مجدد با  گریه های  بی وقفه اش تکرار کرد و گفت؛  

- من من شوهر دارم . و یه بچه می خواستم بهت بگم ولی ولی می ترسیدم  

سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد

دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد

نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار  حوضچه بگیرم

نمی تونستم حرف بزنم  احساس تهوع داشتم

تصویر لحظه های خلوت من و دنیا . عشقبازیهامون . خنده های دنیا .ووو. مثل یه فیلم بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد  چطور تونست این کارو با من بکنه؟   صدای دنیا از پشت سرم می اومد:

دنیا؛ - من اونا رو دوست ندارم . هیچکدومشونو قبل از اینکه با تو آشنا بشم . دو بار . دو بار خودکشی کردم . تو به خاطر تو تا الان زنده ام . من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم . دوستت دارم . و . ینی از بچگی که همسایه بودیم با هم ،  از همون موقع هم فقط تو رو دوست داشتم، نرو

زیر لب گفتم :

- خفه شو .

صدام ضعیف و مرده بود . و سرد . صدای خودمو نمی شناختم . و دنیا هم صدامو نشنید .

- اون منو طلاق نمی ده . می گه دوستم داره ولی من ازش متنفرم . من تو رو دوست دارم . 

هیچی نگفتم، اما توی عمق خیالم و  تصوراتم، ،  با صدایی بیصدا  فریاد کشیدم و  داد زدم با تموم نفرت و خشم ،   اما  سر  کی داد میزدم  نمیدونستم ،    در حقیقت  تمام  این لحظات  مثل یه مجسمه بی حرکت و ساکت، خیره به نقطه ی نامعلومی از تصویر روبروم بودم،  و مات و مبهوت زول زده بودم به عمارت کلاه فرنگی . 

ولی درونم آشوب بود توی سرم  زله ای ده ریشتری در حال وقوع بود ،   ذهنم درگیر با خویشتن خویش شده بود و  باز هم  خوددرگیری های  لجباز و  سمج   پس از مدت ها به سراغم اومده بود،   از همه بدتر  این حقیقت بود که  به یکباره تمام مشکلات و  ناراحتی های روحی و روانی ام  اوت کرده و به وجودم ناباورانه  هجوم آورده بودند،   دست چپم قفل شده بود و انگشتام به حالت مشت شده  توی جیبم  خشکیده بود ،   و  توان حرکتش از من ربوده شده بود،   تیک های عصبی و چشمک زدن های بی وقفه و غیر ارادی  بعد از یکسال،  مجدد  منو پیدا کرده و  به من  حمله کرده بودند،  و چه  سهل و آسان ،  تمام  سرزمین های  روحی  و   روانی ام را  در لحظه ای کوتاه  تصرف  کرده بودند.    حال دیگر  من  خودم  نبودم ،    به گمانم  در  پستوی  لایه های  پیچیده ی  شخصیتی ام   اختلاف ارتفاع زیادی وجود دارد و  در مرتفع ترین  قسمتش،  سرزمینی است   کوهستانی،  و  در اوج  ارتفاعش،  قُله ای نهفته که  به منزله ی  اورست و یا شاید هم  دماوند   فرض میگردد و اکنون   پس از  وقوع تراژدی  غم انگیز  و   سقوط   من  در دَرّه ی ناباوری ها،  و هجوم بیماری های نهفته در زیر پوستِ  بظاهر شادابم،  و رویدادی  اسفناک   همچون  شکست عشقی ،   و  طرد شدن  از  دنیای  خیالی و  پُر از نور امیدی که با خوش خیالی باورش کرده بودم    و  هجرت اجباری  به  سرزمین های  بی آب و علف  و غریبی که  تحت سلطه ی  پادشاه یاٰس و ظلمت  سیاهی و  ناامیدی  قرار دارد ،   و فروپاشیدن ناگهانی  ساختار  نو بنیاد روح و روانم  و دسیسه های  ناجوانمردانه در  فعل و انفعالات  شیمیایی مغزم  که  همراه با  انقلاب مخملی  در  باورهایم  بوقوع پیوسته ،   مرا در شرایط وخیمی  قرار داده،  تا بمعنای حقیقی کلمه،   نقش مجسمه  را در انتهای باغ محتشم  ایفا کنم   من  تصویر دنیا را میبینم  که  در چند قدمی ام   با  نگرانی  چیزهایی را میگوید   اما  حرکاتش را  آرام تر از  معمول  و  ناپیوسته  میبینم ،   صامت ترین  لحظات عمرم  در حال  گذر از   روزگارم است و من بی حرکت خشکیده ام  تا   پیر زن  همراه با فحشهایی زیر لب،  زمزمه کنان از بین  من و دنیا  با عصا لنگ لنگان بگذرد.  

پیرزن  مجدد ساعت را پرسید.  که از برابرم گذشت، به یکباره از شوک خارج شدم و صدای رودخانه ی گوهر و شرشر آب چشمه،  صدای پرندگان و بازی کودکان در دوردست، همه چیز را به وضوح میشنیدم،   بخصوص صدای قهقه های کودکانه ای سرخوش و  بی غم،  که گویی از جایی میان هزاران  دریچه ی بازمانده و عمق ژرفای خاطراتی رفته از یاد  منشا میگرید و میپیچد در خیالم ،   صدایی همچون صدای مادرم  آن کودک خندان را فرا میخواند،  و میگوید  ؛  پسرم  شلنگ آب رو بزار سر جاش،  آب رو ببند،  بیا  بالا عصرونه بخوریم کمتر آب بازی کنید، خیس میشید و سرما میخورید ،   دنیا تو هم  بیا  بالا.  و  بشین با ما عصرونه بخور. 

دنیا و من در شش سالگی هایمان هستیم و من شلوارک سفیدی تن دارم 

دنیا از آب پاشیدن بروی من بچه ی خندان دست میکشد و  میگوید؛  نه،  مرسی،   من دیگه بایستی برم ،  چون  کارگرا  لوازم و اثاثیه هامون رو گذاشتن پشت کامیون  و الان میخوان حرکت کنن،   منم برم که یه وقت جا نزارن منو خخخخ


آن پسرک دیگر نخندید،    آن پسر چقدر شبیه به من بود،   منی که  در کودکی  جا مانده باشم. 


از عمق مرور خاطرات کهنه خارج شدم،    کمی به سمت عمارت کلاه فرنگی  پیش رفتم،    وسط  مسیر  سنگفرش باغ  شلوغ و ازدحام هست،  بیکباره  احساس  عمیق  سبک بالی  و  آسودگی کردم  گویی  هزاران  تُن وزن از روی شانه هایم کاسته شده باشد.  و  از زیر فشاری  عظیم که بواسطه ی اسارت در کالبد زمینی ام بر من  وارد شده بود  در لحظه ای  گسسته شد و من براستی بی وزن  همچون یک قاصدک،  اسیر وزیدن نسیمی بهاری  به آسمان میروم  ،  زیر پایم خالیست،   بیشتر که توجه میکنم  در میابم  که  هیچ کدام از اندام  بدنم  همراهم نیست   بلکه  بشکل  جُرعه ای از نور  در آمده ام. 

چند قدم بالاتر  شلوغ شده  و  رهگذران به سویش میشتابند  ،      دنیا را میتوانم تشخیص دهم،   از همه  پریشان حال تر است  و  بر سر و صورت خود چنگ میزند،    کسی  بروی  زمین  افتاده  و  ظاهرا  جان ندارد،   اما  او کیست که  دُنیا  اینچنین  زجه کنان  میگرید،   دنیا  بی وقفه  اسم مرا  صدا میکند ،  ظاهرا  هرکسی که هست آن میان افتاده    دقیقا  چهره ای همانند  من دارد  و  جالب تر آنکه او  نیز همنام و هم اسم من است ،    کمی دقیق تر میشوم و جلو میروم،  گویی دنیا  جمله ای را  پیوسته  تکرار میکند،    و میگوید دنیا ؛ 

تو رو خدا پاشو،  بخدا  داشتم شوخی میکردم،  بخدا میخواستم بهت ثابت کنم که بازیگری بلدم،   بخدا  داشتم نقش بازی میکردم ،   بخدا  من مجردم ،  پاشو   تو رو خدا  پاشو

________________________________________

                     [][][][]نتیجه گیری اخلاقی[][][][] 

هرگز توانایی های دیگران را  نسنجیده زیر سوال نبریم.  

________________________________________


بازنشر متن داستان کوتاه  از شین براری  بهمراه نظرات مخاطبین 

چاه نفت،   جبر بخت،   از چاله به چاه تا جام زهر   . 

متنی بداعه   و  ساده،  انتقادی بر  ادامه دادن جنگی فرسایشی  که میشد بعد دو سال تمامش کرد اما  سالها  ادامه یافت



شهروزبراری صیقلانیآموزش نویسندگی رشتشهروز براری صیقلانیشهروز براری صیقلانی شهروز براری صیقلانی کتاب چاپ شده با نام تقدیر فچمید

در بازی تقدیر با تقویم  ،   انتخاب بین بد و بدتر بود و بس.  طعم حقیقت بود تلخ.   بین تسلیم شدن بود برابر تقدیر   و یا که جنگیدن و تاثیر  تصمیم در بازی زندگی.     خانه ای داشتند  که اسمش ایران  بود   ،   در بازی منچ تقدیر و تقویم  بود یا بلکه رقابت بر سر  تاج و تخت ،   زمانه ایستاد  تا  نوبت به  آسمان برسد و گذر ایام و چرخش فصل به فصل  ،  و رسم رسومات پَستِ رزل ،  که زنده کشی و مُرده پرستی  اصل و نصب اهالی آن بود و هست.  چند نسل قبل روزی در گرمای  تابستانی  طاقت فرسا و سخت،  پیر منزل خسته و عاصی گشت از تشنگی و عطش های بی وقفه ی اهل منزل در امتداد روزهای طولانی و شب های کوتاهه فصل.  چاه عمیقی که حفر میکردند بین آلاچیق کوچک و حد فاصلش  در حیاط خلوت و پشتی خانه اش  که  به کشف نفت انجامید حاصلش،   که گشت سرمایه ی آن خانه و اهالی اش  از آن زمان تا کنون خلق گشت  جنگ ها و فتنه ها بر سرش  ،  دست به دست چرخید و رسیدش  به وارثش.  ثروت و ت بود باعثش.   این چاه گشت ماندگار و پر ارزش برای آنان آن زمان و سپس فرزندان وی و بعدش نیز رسید به وارثش  فصل گرما لنگ لنگان میگذشت از چهار برگ تقویم و بخت.  چرخید رنگ طبیعت از سبزی و طراوت به رنگ غم انگیز زرد  خزان   ،  و برگ برگ فرو افتاد از درختان شهر  تا بپوشاند  از  خزان رخت.  از هجوم انجماد و بارش، تگرگ و باران  و برف ،   محتوای چاه ایران گشت نایاب و باارزش همچون طلایی سیه در بازاره شهر.  از فصل خزان و آغازه مهر تا به آبان و آذر با رنگ زرد و بوی هیزوم چوب و عطر دود و سوختن چوب بور،  صف میکشیدند پشت درب خانه ی ایران  مختلط و در هم از مرد و زن.   جد پیر و ریش سفید خانه ی  ایران امن،   شروع کرد به  فروش نفت،    تا به فروشش به همسایگان یمین و یثار و غریبگان سرزمین های دور و حد فاصلش ،  بُشکه خریدند و پیت های خالی ،  بانضمام یک قیف نفت.  سطل سطل نفت کشیدند صبح تا به شب و فروختند به اهل محل از فرط زمستان و سوز و سرمای سخت.  کشف این چاه نفت در حیاط پشتی خانه ی ایران  بودش تعبیر یک اقبال  خوب و  یا که به نوعی میشدش پنداشت از خوش نشستن طالع و شانس و بخت.  

تا که نوبت تقدیر رسید به این خانه ی آشوب زده و پرهیاهوی  آغشته به بوی نفت،   تاس انداخت و  تاسش نشست بر  روی عدد و سمت و سوی 5 و تاس دیگرش هم آمدش بر عدد7   و ته کشید روزهای سخت،   سال تقویم بود 57،    صاحب منزل بار بست و فرار کرد و رفت.   پیر  در تبعید باز گشت  عاقبت.    و  آرام گشت جو  متشنج خانه ،   و  آن  قلاب  جمهوری  و  اسلام بودش حاصلش.   چند نفس کشیدند در عافیت که جنگ و دعوای جدیدی آغاز گشت از سمت دیوار غرب .    همسایه ی بعثی  و توپ و تفنگ و تشر،   حصار را شکست و رفت بالای چاه نفت.  سطل سطل کشیدش از آب سیه همچون زَر.   اهل منزل  گرداگرد هم جمع گشتند  به دنبال راهه حل.   شروع کردند به پرتاب سنگ و کلوخ  سوی  دشمن بعثی  با حرص و زور.    چند تقویم همسایه ی غربی خانه ی ایران،   خیمه میزد بر سر چاه نفت   و  میچیدش از نخلستان حیاط خلوت آشفته  خرمای شیرین  و  میخوردش رطب های حریم منزل را همراهه بوی نفت.   بار دیگر نوبت به تقدیر افتاد و شانس و بخت،    که  تاس انداخت و   جفت  شش نشست هر دو تاسش از شانس خوش.   پیش رفت و باز پس گرفت حریم خانه را،   اما قبل عقب رفتن همایه ی حیله گر،   به آتش کشاند دهانه ی چاهه نفت.  و سر بریدش درخت نخل سبز.   

سالها گذشت و کودکان زاده ی وقت جنگ،  قد کشیدند و آگاه شدند از  طعم حقیقت جبر و تلخ.   آشکار گشت که دو تقویم اول فقط جنگ بود،  بعد آن ،  حیاط خلوت و حریم خانه امن بود،  بساط  عذر خواهی و  پوزش گرفته تا به پرداخت  قرامت  از سوی همسایه ی م و بد  پهن بود  و پیام آشتی و ندامت او  به گوش پیر منزل سهل بود  ولی این چه بد تدبیر  بود ،   که بعد دو تقویم  اصرار اهل منزل بر ادامه ی جنگ بود.   چه شرمسار که عاقبتش نوشیدن پیمانه ی شراب ننگ بود  پیر منزل را.   

نه قرامت،  نه غنیمت، نه تصرف،  نه افزودن به متراژ مساحت منزل،  نه یک نفس راحت و دریغ از یک شب آسوده خفتن  بهر اهل منزل،  تحمیل استرس و اضطراب   و زخم های ماندگار بر روح و روان و جسم و تن  اهالی منزل تا آخرت مانده یادگار،  کش دادنِ یک جنگ نافرجام و فرسایشی و صرف وقت و زمان و هزینه های سنگین و تلفات و مرگ میر جوانان این خانه  بر طبق کدام مبنا و منطق  بود  بر اهل این منزل  رَوا؟  بعد دو سال و باز پس گیری حریم حیاط پشتی خانه،  و عذرخواهی و اظهار ندامت و پشیمانی و پذیرش تعمیر و ترمیم قسمتهای آسیب خورده ی منزل  توسط  دشمن همسایه ای دیوانه ، چه بدی داشت  ای  نقطه ی پرگار و پیرِ فرزانه؟!.  چه بود حکمت در ادامه ی جنگ و آشوب و آسیب و تخریب قسمتهای کهن و وارثی این خانه؟  چه کردی تو بر اهل منزل با این درایت و  خیانت در حفظ این امانت با منزل و اهل منزل  ای آدم بیگانه!؟    

 تو را در تابوت شیشه ای حمل میکردند  مریدان برسر و شانه.   تو نیز فوت کردی و به قول یک بزرگی، ،  تو نیز  عاقبت خاک گِلِ کوزه گرانی شاید  ،   از چه پس نگرانی باید!؟.  

تویی که با شعار  حمایت از مظلومان و مستضعفان  بر تخت بالا نشستی،   پس چرا بر مزارت  جای یک سنگ قبر ساده و سیاه،   قصری از جلال و جبروت  و  زری و گنبد  طلا  ساخته اند؟  کدام اندیشمند و دانشمند این دیار،  در چنین خانه ای سکنا گزیده که اکنون پیکر بی جان حضرتعالی لمیده.      کاخ درباری اینچنین اشرافیت تاکنوم بر خود ندیده،      کدام شاهه شاهان بر تختی لمیده و با تکبر  دستش را پیش آورده و ساعتها بی حرکت خیره مانده تا لشکری از  مریدان و هموطنان ساده  اعم از پیر و جوان   کارگر و گدا   یک به یک در صفی ناتمام و طویل بیایند و دستبوسی کنند و دستش ببوسند و عرض نوکری کنند و بروند؟   

چرا باید آدمی از  جبر جاه و مقام ، . 

بگذریم. 

برگردیم به جام زهر و پذیرش صلح،   خب ماحصلش چه شد اصرار بر ادامه ی جنگ و خونریزی؟ راه قدس از کربلا میگذشت؟ یا بلکه  جنگ  جنگ تا به پیروزی بزرگ؟   چه بود منفعت در کش دادن  آشوب و ویرانی؟   نه پذیرش صلح،  و نه  پذیرفتن قول،   عاقبت نیز  نوشیدن پیمانه ی جام  زهر   ،   گشت تعبیری از مدیریت منزل در زمان جنگ و شورش با همسایه بعثی  غربی.  و   تدبیر و عقل سلیم اهل منزل 


   اما انگار  چرخید با گذر ایام  و عوض گشت  آن سوی سکه نمایان شد و بد آمد و شانس و طالع نحس  و خفقان و یٱس ،    اهالی خانه ی ایران مشغول کار سخت از صبح  زود تا بوق سگ،  میرسیدند به منزل سر شب با تن کوفته و دستانی چروکیده و جای رد زخم،   مرد خانه سراسر میداد عطر تند بوی نفت،  اما چراغ و کوره ی منزل خاموش و سرد از فقر و فلاکت این منزل و آن چاه شومِ نفت. 

 ________________________________________



                                   داستانک  شماره  دوم                                             
     

از تخت خواب  شیکپوش  ،   و مث رشت همیشه  کج کلام و روشنفکر  بیدار شدش،   کمی به افکارش نگاه کرد.  .  اون توی  اتاق حاصلخیز و  به زیر سقف ابری  آسمان،   در خطه ی گیل سبز و  شمالی بود،    حوضچه ی بزرگ محله ،  چسبیده به  شمال اتاق.  جنوبش هم که  دیوارای بلند  و  گیسوی سفید دماوند،  پنجره داره.  اسم خانه ی وارثی اش،  ایران بود 

اون  از یه خواب نارس بیدار شد. پریز چشمش رو مالش داد. تِکی، چشمش روشن شد. دهنش رو مثل توالت عمومی باز کرد. نفسش که هنوز بوی عرق سگی دیشب می داد زیگزاگی بیرون داد. عقربه ی ساعت، سبک سرانه روی عدد 11 قِر میداد. دوستاش رفته بودن. نگاهش رو دور اتاق دریا زده اش چرخوند. پشتی ها هنوز قُل قُل می کردن و کتاب قدیمی و ناخوانده مانده ای که روی طاقچه،   در نقش مجسمه ی مقدس، تکیه به دیوار نمور  زده بود.  پتوی روی تاقچه تاول زده بود. پیک های عرق وسط اتاق مثل گوسفند می چریدن. بخاری، کسالت بار می سوخت و بدن ظرف های کثیف به خارش افتاده بود. گلدون ها هم که هنوز رقص واله شون تموم نشده بود. مغزش به خاطر یه نخ علفی دیشب ترش کرده بود. آنتن نمی داد. معدش هم باطری خالی کرده بود با نئشه خوری هم شارژ نمی شد.

   یه لیوان شربت معده خورد. دمپایی های غُرغُروش رو پوشید و غِرررت و غِرررت به سنگ فرش بی اعصاب حیاط کشیدشون

  . نیم نگاهی به درخت های قرمز توی باغچه انداخت .تا سیبیل حیاط جلو رفت

. گنجشک های قوز دار، سنتور می نواختن. 

  _گربه ی سیگاری روی دیوار تویِ  نی حسرت فوت می کرد.

 _  یا کریم ها هم، یه هوا اون ورتر داشتن ترانه ی .(ای دل اگر عاشقی، در پی دلدار باش///بر در دل روز و شب، منتظر یار باش///دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است///رو، در دل برگشای، حاضر و بیدار باش)

  هماهنگ و یکصدا لب می زدن

  _. یهویی یه کلاغ که واق واق می کرد و فالش خوندنش توی ذوق میزد. 

 _ از بالای سرش رد شد.

  _  از دستشویی رفتن منصرف شد. آخه اگه موقع دستشویی رفتن کلاغی فالش بخونه کلیه های آدم آجر می سازن. 

به نظرش اومد امروز یک شنبه هست. قشنگ معلومه. یکشنبه ها،  همیشه فرفری هستن

. _  شایدم سه شنبه باشه. برنامه سه شنبه ها استخون دادن به ماهی های توی طویله بود. 

  _آخرشم توی مغز گوگردیش تصمیم گرفت که چون امروز آخر هفته هست یه خورده خونه رو مرتب کنه. 

بُرس توالت و بُرس موهاش رو گذاشت توی یخچال

  ، رادیو رو از توی زیر شلواریش بیرون آورد،

   زیر شلوار رو گذاشت توی سینگ، 

  _  عکس بهاره رو گذاشت روی پنکه سقفی

   جعبه ادویه ها رو گذاشت توی جا مسواکی. 

فلاکس چایی که مثل شتر نشسته بود روی تلویزیون گذاشت

   اما بافت و پیراهنی که بهاره خریده بود رو توی کمد لباس ها گذاشت 

، جوراب هاشو از یخچال منتقل کرد به فریزر،

 کتاب اصول و مبانی داستان نویسی رو از ملحفه بالشتی که هرشب زیر سرش می ذاشت، بیرون آورد. توی کیسه جارو برقی جاش داد.

 کنترل تلویزیون که توی کشو کابینت بود رو برداشت گذاشت پای گلدون کاکتوس،خودکار و کاغذهاشون از زیر فرش برداشت گذاشت توی مایکروفر

   . خونه شده بود مثل دسته گل (توی این خانه هیچکس و هیچ چیز سر جای خودش نیست،  __،اسم این منزل ---ایران  است)

      از افکار مذهبی خوشش اومد،  چو ن   شنید  یه  پیر فرزانه از زیر درخت سیب توی غربت و تبعید،  یه نوار کاست جدید، خونده و به بازار داده 

   اولش خیال کرد دکلمه ی فلسفی هست  بعد فهمید  سبک جدیدی داره  میخونه توی نوار صوتی. 

 رپ نبود،  پاپ نبود. راک نبود . ساختارشکن و خطرناک بود،  اما اون سرش درد میکرد سمت تظاهرات و دیوار نویسی  و کپی نوار و پخش اعلامیه. . اون تازه کار و بی تجربه بود،   شب اول ،   از سر  نا دانی و  بی خبری  خواست کمکی کرده باشه  اما هنوز شعورش رو کشف نکرده بود  و لبریز از  ساده لوحی و  ساده اندیشی بود،    حماقتش زیاد بود و از پیمانه ی صبرش  لبریز شد و حوصله اش از آرامش  سر رفت و شروع به چکیدن کرد،   کفپوش لحظاتش خیس شد،   چشمش به اعلامیه های آگهی فوت  پدر مرحومش افتاد،   همونایی که  با اشتباه  تایپی چاپ شده بود،  عمری گوشه ی ایوان مونده بود،  یادش از روی ضبط صوت  افتاد روی اعلامیه ها،  و تصمیم کمک به خواننده ی در تبعید گرفت،  مخفیانه با  روش  قدمهای  یواشکی ،  رفت توی سیاهکده ی شهر،   شنیده بود  شبها ،  حکوت نظامی اومده،   اما اون هیچکی رو ندید ،   تمام شب رو مشغول پخش اعلامیه های مراسم چهل آقاش بود،   نفهمید که چرا با تیر  زدنش. 

اون توی مریضخونه بود ،   و شنید که  مریضخونه  داخل محوطه ی زندانه.  اون  شنید که  انقلاب  اومده ،    درب زندان رو شکسته. اولش عصبی شد که این چه کاریه؟ چرا درب  مریضخونه رو شکستند،  چون ممکنه بیاد بیخبر.  هیچ نفهمید که چرا اون رو با سلام و صلوات روی شانه هاشون از داخل بند  ی  زندان اوین  به بیرون میارند . اون حتی  حلقه ی گل رو از گردنش در آورد  و  در میان ازدحام و تجمع مردم  و جشن و سرور و پایکوبی   از اطرافیانش پرسید؛  چی شده؟  رفتیم مسابقات جام جهانی؟ اینا اشتباه گرفتن  من که مدال طلا ندارم   چرا  گل میندازن  دور گردنم؟  ما سه نفر رو کجا میبرند؟ 

خودش رو جلوی  دوربین و میکروفون جم و جور  کرد     مجری پرسید ؛ بهترین نویسنده گیلانی

شین براری

چرا مزدوران حکومت طاغوتی و دیکتاتوری شاه منفور  تو رو تیر زخمی و زندانی کرده بودند؟  

او که هول شده بود و همش چشم توی چشم لنز دوربین میشد و نگاهش رو میید و مجدد موزیانه  گوشه چشمی و چپکی به لنز دوربین خیره میشد گفت؛  

من من.  من ممممممن . من  تیر  زخمی نشدم،   آبان بود که ممممم  من  زخمی  شدم.  

مجری ؛  خب  از لحظه ی دستگیری خودتون برامون نقل کنید _

   او  از گوشه یچشم   و  موزیانه  به لنز دوربین خیره بود   و  از آن چشم بر نمیداشت و گفت؛  

 داشتم  اعلامیه های آقامون رو شبانه پخش میکردیم و مینداختیم توی حیاط خونه ها  که   بهمون شلیک شد . جای گلوله رو هرگز  نتونستم ببینم   میخواید نشونتون بدم؟   فقط جثارتن دوربین رو خاموش کنید  خجالت میکشم 

مجری ؛ نه،، چه خجالتی؟  شما افتخار ما هستید،  جای زخم دشنه ی دشمن امت،  بر روی تخم چشمان ما جا داره،   من به نمایندگی  آین مردم همیشه در صحنه،  و عاشق  بوسه بر رد پای  زخم های معصومانه ی شما مبارزان راه حق میزنم  

جدی؟  آخه  تیر به باسن من اصابت کرده بودا!  

 کات  کات    فیلم نگیر اقااا،  شما هم خجالت بکش،   شلوارتو بکش بالا،  بی حیا   و  پررو

زندگی رنگ دگر گرفت،  وی جانباز راه حق  نام گرفت،    حقوق و حق  ایثارگری،   بیمه ی درمانی و  حق  مفتبری  ،   نه برای نفت غمی بود  و نه برای  صف های طویل کوپنی

از آن بعد بخاری رو خاموش کرد. دکمه کولر رو زد روی دور تند. ایدئولوژیش این بود که همیشه باید در عین متفاوت بودن اعتدال داشت و پایدار بود. 

این میان  فقط یکبار  گفته بود ؛ 

راستی   نامزدم و یا که  همان  دوست دخترم کجاست؟ آهان،  هیچی الان افتادش  از یادم.  شایدم  برعکس ،  یادم افتاد ز  آن.   او اینک  دگر  بسیجی راه حق  شده،   جنگجوی ارتش بیست میلیون نفری  چون  رزمنده ی اسلام شده.  چادری از حجب و حیا    بر سرش ،  پیشانی بند    یازهرا   بر سرش    ،   از  مسیر های  قدیمی  و  رقص های  عجیبی که میکرد  به مسیر صراط مستقیم ارشاد و یا اصلاح شده،  به گمانم هر دو  میرویم با همین فرمان بهشت  .  صدایی  آمده  تغ  تغ  تغ  

آمدم .   درب رو باز میکنم و یادم  رو دعوت میکنم  داخل.  میگم  شلوار رو بکن، راحت باش.   یادم برام از اینکه بهار   چقدر بی لیاقت و  توره و دیوانه ست   نقل میکنه،  و بعد به آرامی از  یادم  میره  تا سمت  فراموشی  جاری بشه.  

این  منه  در  من،    جلوی آینه وایساد. چندتایی از تار موهاش اعتصاب کرده بودن و یه ریز شعار می دادن. انگشت کم عقلش رو کشید روی موهای فیلسوفش، ساکت نشدن. از آب دماغش که بیشتر وقت ها جریان داشت کمک گرفت. دستش چسبناک شد. شورش موها رو سرکوب کرد. به خودش گفت: اصولی باید روی سرم، اصلاحات انجام بدم. شایدم سرم یه اصلاحات، اصولی بخواد. تصمیم گرفت اولین فرصت بره آرایشگاه موهاشو مدل گل آفتاب گردون درست کنه. خودشو که توی آینه نفهم اتاقش با موهای آفتاب گردونی تصور کرد نیشش تا بنا گوش باز شد. کرم های عیاش، توی دندون چهارمش دست ت دادن و بوس فرستادن. 

شلوار منزویِ گل دارش رو پوشید. دست کرد توی جیب نِق نِقوش، خالی بود مثل یخچال فقرا، کی می دونه شایدم مثل مغز نویسنده های اراجیف باف*

همیشه دوست داشت مثل ژوکر توی دسته ورق، متفاوت و تک ودر عین حال عزیز و تاثیر گذار باشه. از برگ برنده و متفاوت بودن، لذت می برد. 

رفت توی پارگینکِ خمارپشت بوم. نمی دونست سوار خاور خردلی بشه یا پیکان استیشن فسفری، آخر سر هم سوار 206 صورتی چرک رنگش شد. پیچید توی آستین کوچه، فول آلبوم آهنگ های جاستین بیبر رو کرد توی حلقومِ ضبط باند خربزه ایش، یه لایی با تربیت کشید و از سمت چپ، خودش رو پرت کرد، توی خیابون اصلی و توی ترافیک آرام و گوجه ای، عصرِ شنبه، مثل 3 لو خشت حل شد.


پی نوشت :

*بیایید از این به بعد با نویسنده های اراجیف باف خوش رفتاری کنیم.

_من حالم خوبه . ولی تو باور نکن  

_ یه بنده خدایی می گفت باید توی کوزه یه چیزی باشه که نم پس بده .از کله پوک که داستان تراوش نمیکنه .چقدر که من عاشق این بنده خدا هستم.  

_(یکی مثل همه) اسم مستعارم بود. توی سایتی با آدم های فرهیخته و دانا که من فقط توش پرت و پلا می نوشتم و سایت رو به هم میریختم . به یاد اون روزها 


شکل قلم:F اندازه قلم:  A A   رنگ قلم:                       پس زمینه:                    

Currently 5.00/512345 امتیاز: 5.0 از 5 (مجموع 37 رای)

                


رای برای این داستان

3046 رای مثبت      و      _04 رای منفی 

ح شریفی ,نوریه هاشمی ,سبحان بامداد ,علی غفاری دوست (مارتین) ,زهرابادره (آنا) ,شیدا سهرابى ,عاطفه حجابی دخت ایمن ,ابوالحسن اکبری ,رضا فرازمند ,آزاده اسلامی ,مهدی دارویی ,زهرا محمدی ,سحر ذاکری , ک جعفری ,م.ماندگار ,کامران غفوری ,زهرا بانو ,م.فریاد , ناصرباران دوست ,فرزانه رازی ,حسین ,الف.اندیشه ,محمد علی ناصرالملکی ,شهره کبودوندپور ,غزل غفاری ,مریم مقدسی ,بهروزعامری ,



این داستان را خواندند (اعضا)


زهرا بانو (5/11/1394),الف.اندیشه (5/11/1394),زهرا بانو (5/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (5/11/1394),بهروزعامری (5/11/1394),سحر ذاکری (5/11/1394),شهره کبودوندپور (5/11/1394),م.ماندگار (5/11/1394),فرزانه رازی (5/11/1394),همایون طراح (5/11/1394),مریم مقدسی (5/11/1394),حسین (5/11/1394),سحر ذاکری (5/11/1394),شیدا سهرابى (5/11/1394),آزاده اسلامی (5/11/1394),رضا فرازمند (5/11/1394),عاطفه حجابی دخت ایمن (5/11/1394),زهرابادره (آنا) (5/11/1394), ک جعفری (5/11/1394),هانی نجف پور (5/11/1394),ابوالحسن اکبری (5/11/1394), ناصرباران دوست (5/11/1394),حمید جعفری (مسافر شب) (5/11/1394),همایون به آیین (6/11/1394),محمد علی ناصرالملکی (6/11/1394),حامد نوذری (6/11/1394),سبحان بامداد (6/11/1394),سارینا حدیث (6/11/1394),علی غفاری دوست (مارتین) (6/11/1394),حامد نوذری (6/11/1394), ناصرباران دوست (6/11/1394), زینب ارونی (6/11/1394),فاطمه زردشتی نی‌ریزی (7/11/1394),داوود فرخ زادیان (7/11/1394), زینب ارونی (7/11/1394),سبحان بامداد (7/11/1394),احمد دولت ابادی (8/11/1394),مهسا آقا ملکی (8/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (8/11/1394),داوود فرخ زادیان (9/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (10/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (12/11/1394),سعید تارم (12/11/1394),فاطمه زاهدی تجریشی (19/11/1394),سیروس لطفی نسب (25/11/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (8/12/1394),سیدمحمد بهرام آبادی (14/12/1394),مجتبی بهشتی (6/1/1395),مهدی چالی ها (/1/1395),طلا طلایی (17/2/1395),زهرا محمدی (7/3/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (25/3/1395),کامران غفوری (21/5/1395),مهدی دارویی (3/6/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (20/7/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (9/8/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (29/8/1395),محمد علی ناصرالملکی (6/9/1395),حسین شعیبی (2/10/1395),محمدبیگلری (1/12/1395),محمد علی ناصرالملکی (2/12/1395),نرجس علیرضایی سروستانی (7/12/1395),غزل غفاری (17/12/1395),سید رسول بهشتی (29/12/1395),حسین یوسفی (5/1/1396),نرجس علیرضایی سروستانی (14/1/1396),صنم قدیانی (22/1/1396),پروین خواجه دهی (23/1/1396),م.فریاد (6/4/1396),محسن فاطمی نژاد (12/4/1396),کوثر علیزاده (24/4/1396),نرجس علیرضایی سروستانی (19/5/1396),صنم قدیانی (22/6/1396),مهشید سلیمی نبی (23/6/1396),نرجس علیرضایی سروستانی (24/6/1396),منوچهر عزیزی (25/6/1396),علی علیزاده (21/7/1396),نرجس علیرضایی سروستانی (/8/1396),محمد روشنیان (4/9/1396),سکینه عباسی (12/9/1396),فاطمه سادات حیدری (17/9/1396),ایمان چگنی (27/9/1396),مرتضی وقف الحسین (14/10/1396),ابوالفضل مولوی (20/12/1396),زینب گندمی ثانی (4/2/1397),محمد رضا دامغانی (14/3/1397),ماریا-لشکری (13/4/1397),کامران غفوری (20/4/1397),نرجس علیرضایی سروستانی (9/5/1397),داوود فرخ زادیان (9/7/1397),جواد علیپور (19/1/1398),نارین وثوقی (9/2/1398),نصرالدین بهاروند (17/2/1398),ساراولی (20/3/1398),نرجس علیرضایی سروستانی (8/8/1398),امیر اکبر ناصرانی (1/1/1399),محمود مرادی گمش تپه (8/1/1399),محسن فاطمی نژاد (12/1/1399),معصومه کرمی (21/2/1399),ساراسطوت (6/3/1399),نوریه هاشمی (24/4/1399),


نقطه نظرات

_________________________________________

نام: زهرا بانو   ارسال در دوشنبه 5 بهمن 1397/11/05     ساعت ۲۰:۰۳

 سلام بر شهروز خان،  استاد گرامی

      اولین پیام و نظر رو من دارم مینویسم  و راستش  قفل کردم،   زیادی  سنگین  بود،   هنگ شدم،   جود شدم،   این دیگه عجب معجون غلیظی از  استعاره و کنایه بود  شهروز عزیز.   من نمیدونم چه بگم ، چون تنها اینو تشخیص میدم که این یک متن ساده نبود،  به دو دلیل.   1_  چون  متن رو  شخصی بنام  شین براری  خلق کرده و پس بی شک  هزار لایه و منظور و رمز و راز داره    2_ مطمىنم دنیایی از مفاهیم انتقادی خودتون رو به نماد های حاکمیت و جامعه و ستون های سیستم و مذهب رو شما در پوشش کنایه ها  در متن گنجانده بودید و  منظور از خانه در متن،  کشور بود،  منظور از اتاق،  اوستان بود  و  منظور از  تخت خواب  ،  شهر خودتان بود. و زمانی که نوشته آید  ؛  از وقتی خانه ی ما انقلاب کرد و جمهوریت را با مذهب پیوند داد.      دارید به رفتن شاه و انقلاب اسلامی و  جمهوری اسلامی ایران اشاره میکنید.         در کل  هیچی نگم بهتره.  چون راستش سوادم قد نمیده. همین که اولین پیام رو نوشتم   برام کافیه که به خودم  ذوق کنم .

_________________________________________

نظر توسط زینب ارونی   ارسال در چهار شنبه 7 بهمن 1394 - 20:23

 با سلام خدمت اقای براری ،  خیلی متفاوت و تاثیرگذار    شما  مطلب ی و سنگینی نوشتید که  اگر  مستقیم تر به مقوله ی انقلاب و تغیر جو اجتماع و تغیر جو خانه که بخاری ها خاموش و کولر ها روشن شدند  اشاره میکردید   بی شک  ما باید با یه کمپوت به دیدار شما در بند 205!ی زندان اوین می اومدیم 

چرا  چنین متن خطر ناکی مینویسید؟؟؟    

شاید تو فکرم بود از شما تشکر کنم بعد  جوابی به نظر مخاطب معین شمشیری رو بدم اما تو کامنت شما نوشتم اینم بزارید رو حساب خطای نویسندگی  

ممنون به خاطر نظرات خوب و نقدهایی که روی داستان دوستان دارید 

    ______________________________________

@ نظر به مطلب شین براری توسط نرجس علیرضایی سروستانی   ارسال در چهار شنبه 7 بهمن 1394 - 10:45

 داداشی شما هم ؟ باشه من ک از انتقادات نصبت به سیستم حاکم بر این سرزمین  دلگیر نمیشم. چون ک خیلی قبولتون دارم .  

_________________________________________

نظر از   سیده فاطیما ترابی خواه  

۱۹:۳۷    ۱۳۹۹/۰۵/۲۳   

آقای براری    من  پنج بار داستانک   با اسم  استخر فرح در سایت   راوی  دات  کام   شما رو خوندم  تا بتونم نیمی از  کُدهای  مرموزی که بکار بردید را  رمز گشایی کنم.    مثلا  من میدونم آقای رفسنجانی در استخر  فِرَح  فوت شدند و ایست قلبی و غرق شدند،  یا که بدتر،  به قتل رسیدند،  و  بعد از درک آخرین جمله ی نوشته تون ،  تازه دوزاریم افتاد  که  این یه مطلب ادبی نیست،  و  بلکه  انتقادی ی هست، با اینکه اولش نگرانتون شدم، اما به این تصویر اندیشه کردم که شما از خوبان نویسندگی هستید و فردی معمولی نیستید. و پشتتون گرمه.  


نظر از مخاطب   مصطفی گریزپا  بیسده ۱۳۹۹/۰۵/۲۳      ۱۹:۴۲   

سلام  شهروز خوب. اولا  گلایه دارم ،  چرا  زیر نوشته هایم  نظری نمیگذاری ،   و   دوما  چرا  حواشی زیادی حول اثر  موفق  نیلیا  (بانوی محله ضرب)    برای پیشگویی های عجیبت  شکل گرفته.   چطور  ما رو از حقیقت ماجرا  آگاه  نمیکنی؟  ما که  دوستان  جامعه ادبی و نویسندگان  همدل تو هستیم. لااقل باید توضیح کوچکی برای  ماجرای  پاراگراف های  کابوس و هزیان های کاراکتر نیلیا در کتاب  بانوی محله ی ضرب  به ما  بدهی   

مگر  تو   در  وادی   متا  هم هستی؟  چگونه سال 94 از  حوادث سال 98   آگاهی داشته ای؟  چگونه  نیلیا  در صفحه 127  پاراگراف وسط   میگوید ؛  وقتی تقویم تاس انداخت و جُفت 9 آورد،  و تقدیر از خط تقارن گرم تابستان گذشت،  یک عروس در سمت دریای مهدی، ترانه میخواند و دریای سیاوش بالای سرش که  بندر و ساحل و عروس مهدی، ترانه خوان، آتش گرفت.  (تعبیر از حادثه ی اتشسوزی مهیب  عروس مدیترانه ،  بیروت لبنان ، در  16 مرداد  99)   چگونه انتظار داری  چنین پیشگویی های دقیقی را بی توضیح  فراموش  کنیم.؟  


نظر  مخاطب و پاسخ  نکیسا  میناییان  به نظر مصطفی گریزپا ۱۳۹۹/۰۵/۲۷  ۱۹:۵۱  

سلام،  آقا مصطفی  کاش کامل تر  رمز گشایی کرده بودی،    چون  مثلا  هیچ  تاسی در دنیا   عدد 9  ندارد  ، همگی  منچ بازی کرده آیم و میدانیم که تاس از عدد یک تا  6 دارد  و شین با  زیرکی  گفته در کتاب  نیلیا  که  تقویم تاس انداخت و  جُفت ۹ آورد و در بازی ِ  ما و تقدیر ،  یک قدم جلوتر از خط گرم تقارن تابستان ایستاد.  [] خب  خط تقارن تابستان  بعبارتی پانزدهم مرداد است و یک قدم بالاتر  یعنی ۱۶ مرداد[]! و  دقیقا ۱۶ مرداد سال 99! یعنی هفته ی پیش در عروس مدیترانه یعنی بیروت لبنان، انفجار و اتشسوزی وسیع وحشتناکی رخ داد.  منظور  از دریای  سیآوش   دریای سیا بوده؟  و مهدی ترانه خوان ،   مدیترانه  بوده؟   حتما  لبه ی نان  هم  =  لبنان؟  عجیبه


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گرافیک کمال گروه کار و فناوری تــــــکاب صنایع سنگ و سرامیک ثروتمندان بورس ثبت برند و علامت تجاری کلینیک تخصصی اسپهبد خودرو آموزش اینستاگرام زین عباس Dreadful Gate کانال تلگرامی فرهنگ و هنر