مادربزرگ میگه: ببند دهنت رو، کسی نشنوه اینا رو.
میگم: خودم دیدم، ارواح خاک مادرم، زیاد بودن. اونوقت پهن شدن تو همه ی آسمون، اونایی که رو بوم هاشون خوابیده بودن، من نترسیدم. هی نگاهشون کردم، قشنگ بودن.
مادربزرگ میگه: خفه شو، زبونت رو گاز بگیر. میگم: به خدا خودم دیدمشون، زرداشون قشنگتر بودن، تو عمرم این همه پرنده یه جا ندیده بودم.
مادربزرگ میگه: خواب دیدی، دیگه نمی ذارم اون جای لعنتی بخوابی. میگم: برو از همسایه ها بپرس، اونا که دیگه خواب ندیدن، تازه چند تاشون گیر کرد لای آنتن های رو بوم، گمونم هنوز باشن. مادربزرگ سرفه می کنه تو چاییش: نگو، اینا رو نگو، ارواح خاک ننت اینارو نگو.
دل دل می کند توی انگشت هام، بالش خونی شده، کبوتره، اما شبیه کبک راه می ره، پاهاش قرمزه، رو بوم لونش رو ساختم. ترسم از مادربزرگه، نکنه یه وقت پیداش کنه، شب ها به هوای لباسای شسته می رم رو بوم. پهنشون که می کنم رو بند، صدام می زنه، طرفش که می رم، منتظره انگشتام رو طرفش ببرم و منقارش رو بماله روشون. یه چشمش کمی کبود شده، ورم کرده، گمونم فقط با چشم چپش من رو ببینه. دیگه نمی ذاره رو بوم بخوابم. میگم: ستاره ها رو نبینم خوابم نمی گیره. میگه: خدا بیامرز همسن الان تو بود که هوایی شد، تقصیر خودم بود، کاش نمی ذاشتم. حرفش رو قطع می کنه. میگم: کاش نمی ذاشتی چی؟! میگه: همین که گفتم، نمی ذارم اونجا بخوابی، خواستگارات حیا ندارن، یه وقت دیدی اومدن رو بوم. میگم: واسه چی نمی ذاری شوهر کنم تا از دستشون خلاص شیم؟ میگه: این چیزا رو نمی فهمی، هنوز بچه ای! میگم: همسن و سالای من چند تا بچه دارن؟! شونه لای موهاشون گیر می کنه، موهاشون بلنده، چنگ میزنه توشون، انگار که بخواد شیون کنه: بچه ی تو رو نمی خوام، خودتم نباید بخوای؟!
موهاش رو جمع می کنم تو دستام. میگم: موهای مادرم هم مشکی بود؟ میگه: بود، خیلی هم بود! میگم: لابد خیلی خاطرخواه داشته؟! سرم رو می ذاره رو دامنش. میگه: داشت، خیلی هم داشت! میگم: خیلی اذیت میشم ننه، صبحی که داشتم رد می شدم از جلوی خونه اون پسره، یه دفعه جلوم سبز شد. مچ دستم رو چسبید. گفت دوستم داره. تف انداختم تو صورتش، گفتم بوی گند میدی. 
صداش می پیچه تو گوشم. پاهاش روز به روز بیشتر قوت میگیره، منقارشم بزرگتر شده بود. هر وقت دونش میدم، انگشتم گیر می کنه لای منقارش. مادر بزرگ میگه: این زخم آخرش بلا دستت میده، باید زخمت رو نشون بدم. میگم: چیزی نیست، خودش خوب میشه. میگم: صداش میاد. میگه: مگه کسی رو بومه؟!
میگم: صدای باده، می ترسم لباسا گم و گور بشن، میرم بیارمشون. هزار تان. هزار تا دایره وار می رقصن، اونم تو پهنای همه ی آسمون. همه جوریش هست، بزرگاشون قد یه هواپیما ان. میگم: ارواح خاک مادرم دروغ نمیگم، خودت بیا تا نرفتن. مادربزرگ سفید شده، آروم تر راه میره. چند تا پله بالا میاد. میگه: نمی تونم! میگم: بیام کمکت؟ میگه: پایین، فقط بیا پایین، هنوز نترسیدی؟!
سرم رو از خرپشته می برم بیرون. میگم: ترسم داشته باشه قشنگن، آدم دوست داره هی نگاشون کنه. انگار که مال این دنیا نباشن. مخصوصاً اگه چند تایی شون پیش خودت فرود بیان و دوباره پرواز کنن و یا چند تا لای آنتن ها گیر کنن و دیگه نتونن یا اینکه دیگه نخوان پرواز کنن. مادربزرگ تا دم خرپشته اومده، میگه: بذار همه پرواز کنن، همه رو پرواز بده، نذار حتی یکیشون بمونه، حتی زخمی ها رو دور بنداز. میگم: باشه، باشه. میگه: لباسارو یادت نره، الان هوا طوفانی میشه، نماز آیات باید بخونیم. میگم: من که نترسیدم. میگه: مگه صداشون رو نمی شنوی، مردها هم شیون می کنن.
این یکی رو نمیشه، یعنی نمی تونم دور بندازم. حتمنی دیگه نمی خواد پرواز کنه، اگه می کرد باهاشون می رفت. ترسم از مادربزرگه، اگه بفهمه دق می کنه. سر شبی سگ همسایمون هی پارس می کرد، تا چشمش به من افتاد از رو بوم، ساکت شد. گفت: خدا بخیر کنه، باز چشمش به این دختره افتاد! میگم: چرا این حرفا رو میگن؟ مگه من چکارشون کردم؟ میگه: خیالت نباشه، تا بوده همین حرفا هم بوده.
زن مشتی صفر می گفت: گرگ زادی، گرگ زاد، جوون کشی! مادرت حیف بود! پدرت حیف بود! میگم: پسرت حیف نبود؟!
جری میشه، دنبالم می کنه، مادربزرگ رو که می بینه وایمیسته سر جاش و چوب از دستش می افته.
مادربزرگ میگه: بیا برو، صدایی پیچیده رو بوم. نمی تونم بالا برم، سماور قل می زنه. میگم: گربه بود، چند تا چیز رو بهم ریخته بود. میگه: خدا کنه زندگیمون رو بهم نریزه.
میگم: چرا بهم می گن گرگ زاد؟ میگه: اگه مادرت سر زا نمی رفت شاید هیچ وقت شیر نمی پرید تو سینه هام، خودم التماس کردم به خدا. هفت شب و هفت روز، شب آخر دم دمای صبح بود که رقص پرنده ها رو تو آسمون دیدم. یکیشون افتاد رو بوم، خونی بود. کبوتر بود، مثل کبک راه می رفت، پاهاش قرمز بود. گفتم: نباید زجر بکشه، کلش رو همون جا کندم، همون جا هم به سیخ کشیدم. فرداش که سینه هام رو مک زدی، لبات خشک نبود، شیر بود، همش شیر بود! میگم: لابد یه چشمم کور بود. مادربزرگ شیون میکنه: اینارو کجا دیدی؟ میگم: خودم رو بوم دیدم، تو که باور نمی کنی. میگه: ببند دهنت رو ، نگو این چیزا رو. میگم: چرا اینقدر می ترسی از این پرنده، اون که با ما کاری نداره؟ میگه: ببند دهنت رو، نگو این چیزا رو. میگه: ما باهاشون کار داریم، اونقدر می مونن که آدم فکر می کنه باید خلاصشون کنه. مادرت هم رقص اون ها رو دیده بود. یکیشون افتاده بود رو بوم، آب و دونش داده بود دور از چشم من. وقتی بزرگ شده بود، به ویار تو هوس گوشتش رو کرده بود.

صداش میپیچه تو گوشم. لابد گرسنشه، شایدم میخواد خون انگشتم رو مک بزنه، خودم عادتش دادم. ترسم از مادربزرگه، اگه بفهمه حتمنی دق می کنه  قسمتی از اثر ادبیات داستانی    

       شهروز براری صیقلانی   

بازنشر از پیج       __ رقیه شاهیوند



رمان برتر پاراگراف برتر

متن در مورد بی ادب ها

داستان کوتاه ادبی معدنچی

رو ,میگم ,میگه ,نمی ,تو ,کنه ,رو بوم ,    ,می کنه ,چند تا ,مادربزرگ میگه

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرسپولیس لینک گستر - تازه های وب فارسی هایپرصنعت آسمون شرکت حسابداری اتحاد حساب وب سایت متوکلون بلیط هواپیما معرفی سایت های سرمایه گذاری ارزهای دیجیتال کالا خواب هدف